مقاله
چند تعریف از فرهنگ / ثریا شیبانی / آماده سازی برای انتشار : نسرین راستگو
هساره – «فرهنگ» مفهوم مبهمی دارد که طی چند قرن مورد بحث رشتههای مختلف قرار گرفتهاست و گذشت زمان از ابهامش نکاسته و فیلسوف و جامعه شناس و متفکر را در نهایت تضاد نظر بجای گذارده است . این کلمه بقدری مورد بحث قرار گرفته و از دیدگاههای مختلف تجزیه و تحلیل شده است که بیش از صد نوع مفهوم یافته و با اینهمه در این مورد حتی میان صاحبنظران هریک از علوم انسانی نیز ، اتفاق نظر وجود ندارد .
فرهنگی که مردمشناس از آن سخن میگوید با فرهنگی که مدنظر فیلسوف یا هنرمند است و فرهنگی که دستگاههای اداری برای آن برنامهریزی میکنند ، بظاهر فرق بسیار دارد و هدف هریک از آنها ، نمایاندن جنبهء خاصی از زندگی اجتماعی انسان است و هریک در قبولاندن تعریف خود از فرهنگ ، می کوشد و تمایل به قبول تعریف دیگری ندارد .
بنظر مردمشناس، جامعهء انسانی بدون فرهنگ وجود ندارد و انسان بودن مترادف فرهنگ داشتن است . در حالیکه فیلسوف رسیدن بحد عالی از پرورش روانی را دارا بودن فرهنگ میداند و دستگاههای اداری ، توسعهء آنچه را که قابل عرضه باشد فرهنگ میخوانند و عالِم ، منکر وجود نظام منطقی در فرهنگ و آن را نقطهء مقابل علم میداند . شاید نظری به سیر این کلمه در طول زمان و چگونگی پیدایی آن در علوم انسانی کسانی را یاری دهد تا منظور خود را در آن بیابند و فرهنگشان را سهلتر درک کنند .
ریشهء فرهنگ و معنای آن
آنچه امروز متخصصین علوم انسانی ، فرهنگ (Culture) مینامند و کتابها دربارهاش مینویسند به انواع مختلف تعبیر و تفسیر شده است . نخستین بار در اواخر قرن ۱۸ در آلمان کوششی برای تدوین سیر تاریخ بشریت و یافتن اصل و یافتن اصل و ریشهء جوامع انجام گرفت ، و هدف این مطالعات بیشتر بازیافتن آداب و رسوم و هنرها و علوم بود . پایهگذاران این گونه بررسیها مفهوم سیر تاریخی را با سیر تکاملی و پیشرفت یکی دانسته و معتقد بودند که جوامع موجود امروزی معرف دورانهای تاریخی هستند که پارهای جوامع از آنها گذشتهاند و بعضی دیگر در مرحلهای از آن متوقف شدهاند . و ملاک مقایسه را برای پیشرفت ، جوامع اروپایی میگرفتند و بدین سان کلمهء فرهنگ که از فرانسه به آلمان رفته بود اول بار برای تبیین این سیر تاریخی و تکاملی بکار رفت .
«فرهنگ» پس از تدقیق و شکافته شدن بسیار و با صورت جدید خود مجددا به فرانسه بازگشت و این مصادف با زمانی بود که کلمهء Culture معنای اساسی خود را در کشاورزی یافته بود و منظور از آن آباد کردن و کشتن زمین بایر و بارور ساختن آن بود . این مفهوم به تدریج در ادبیات و علوم بکار برده شد و در قرن هیجدهم نویسندگان آنرا به معنای پرورش روانی و معنوی بکار بردند و از این زمان فرهنگ برای بیان پیشرفت فکری شخص متفکر (انتلکتوئل) به کار میرفت . براساس تعریف فرانسوی ، فرهنگ عبارتست از پرورش جسم و روح .
پذیرش مجدد این کلمه در زبان آلمانی همراه با تغییری در مفهوم آن بود . این بار فرهنگ بعنوان پیشرفت فکری و اجتماعی انسان و جوامع و بشریت بطور کلی تلقی گردید . برای نخستینبار فرهنگ از صورت فردی خود خارج شد و تعریفی جمعی یافت ولی بازهم ، مفهوم پیشرفت و تعدیل جوامع در سیر تاریخی را منعکس میکرد .
در همین زمان بود که در آلمان تمایزی بین کلمات «فرهنگ»(۱) و «تمدن»(۲) بوجود آمد و دو گرایش کاملاً متضاد در تعریف آن نمودار گردید .
گروهی معتقد بودند که فرهنگ مجموعهء وسائل جمعی است که انسان ، برای تسلط بر محیط طبیعی پیرامون خود ، بکار میبرد و هدف اصلی از آن علوم و فنون است و منظور از «تمدن» ، وسائل جمعی است که انسان بآنها متوسل میشود تا روانش را بپرورد و بدینگونه : هنرها ، فلسفه ، مذهب و قانون ، جزنی از تعریف تمدن میشود .
اما گروهی دیگر عقیده داشتند که تمدن به همهء وسائلی که برای هدفهای مادی بکار برده میشود اطلاق میگردد و از خصوصیات آن منطقیبودن شرایط مادی کار و تولید و فن و پیشرفت است ، و فرهنگ ، شامل معنویترین جنبهء زندگی جمعی و محصول تفکر مطلق یک جامعه است .
تایید هریک از این دو نظریه کاری است مشکل و در حال حاضر حتی فکر این تمایز نیز متخصصین علوم انسانی را بخود مشغول نمیسازد ، زیرا تظاهرات مادی یک جامعه را از تفکرات و معنویات آن جدا نمیدانند و هر تجریدی در این زمینه را بیهوده میشمارند ، بطوریکه امروز کلمات فرهنگ و تمدن بطور مساوی و بیک مفهوم بکار برده میشوند .
انگلوساکسونها با توجه بفراز و نشیبی که این مفهوم پیموده بود ، آن را بمعنای تظاهرات مادی و معنوی کوشش انسان برای تطبیق خود با محیط بکار بردند و به عنوان مرزی که انسان را از سایر حیوانات جدا میکند ؛ یعنی او را در وضع مبارزه با طبیعت قرار میدهد ، فرهنگ نامیدند . باید افزود که مفهوم فرهنگ در سیر تحول خود مطلقاً با مفاهیمی که تاریخ جهانی و فلسفهء تاریخ را بدنبال داشت متفاوت است و تاریخدانانی که به بحث از فرهنگ پرداختهاند پیروان مکتب اصالت تجربه(۳) هستند و بیش از فلسفه در جستجوی علماند و اهمیت مفهوم جامعهشناسیِ فرهنگ نیز از همین نکته است که زادهء تاریخ است و نه فرزند فلسفه ؛ و اگر گاهگاهی اهمیتی بیش از حد لزوم به ریشههای فلسفی علوم اجتماعی داده میشود بخاطر تاثیر مکتب آلمانی بر علوم اجتماعی است .
فرهنگ از نظر مردمشناسی
آمیختن برداشتهای مختلف از نحوهء تطبیق زندگی انسان با محیط ، تعاریف گوناگونی را بدنبال آورده است ، بطوریکه امروز صد و شصت تعریف از فرهنگ وجود دارد که در چند گروه توصیفی ، تاریخی ، رونشناسی و ژنتیک و غیره طبقهبندی میشود و شاید هیچیک از آنها با تعریفی که یک فرد عادی از فرهنگ میدهد همساز نباشد .
کاملترین تعریفی که در علوم انسانی از فرهنگ شده است متعلق به تیلور است که فرهنگ و تمدن را «مجموعهء پیچیدهای از شناساییها ، اعتقادات ، حقوق ، هنرها ، آداب ، اخلاق و سایر خصوصیاتی میداند که فرد بعنوان عضو جامعهاش کسب می کند». با این تعریف بین مفاهیم «تمدن» و «فرهنگ» از بین میرود . اهمیت این تعریف بخصوص در اینستکه مفهوم «پیشرفت» را که در کلمهء فرهنگ وجود داشته از میان برمیدارد و توجه را به مجموعهء اموری که در لحظهء معینی از زمان قابل مشاهده است و تحول آن قابل اندازهگیری است میکشاند . و از این زمان مفهوم انسانشناسی فرهنگ زاده میشود و خطر ادغام انسانشناسی در تاریخ از بین میرود . این مفهوم و این تعریف ، مقبول متخصصین علوم انسانی است؛ ولی متفکرین سایر رستهها آنرا لزوما و یا کاملاً نپذیرفتهاند و فرهنگ را گاه صورت عالی تجلیات معنوی انسان میدانند و ادبیات و هنرها را فرهنگ میخوانند و مرادشان از فردِ با فرهنگ انسانی است که با رشتههای نامبرده آشنا بوده و یا تخصصی در یکی از آنها داشته باشد ؛ حال آنکه از دیدگاه انسانشناس، انسان بودن یعنی فرهنگ داشتن . وی برای انسان غریزهای جز فرهنگآفرینی نمیشناسد و گوناگونیشکل پاسخگوئی به نیازهای اولیهء انسانی را در عین حال فرهنگ و ناشی از فرهنگ جامعه میداند و اگر قرار باشد تمایزی بین تمدن و فرهنگ قائل شود ، تمدن را یک مرحلهء تاریخی از فرهنگ میداند .
بحث از فرهنگ بمعنای لغوی و فلسفی آن کار لغت شناسان و فلاسفه است و در این نوشته ، بحث محدود بمفاهیم علوم اجتماعی فرهنگ میشود .
محصول تاریخی مبادلهء «فرهنگ» (Culture) بین آلمانی ، فرانسوی و انگلیسی زبانها آنرا از تعریف اولیهاش که شخم زدن و کاشتن زمین بوده دور میکند و مفهوم جدیدی از آن میسازد .
بهر صورت جامعترین تعریفی که امروز از فرهنگ میشود عبارتست از : مجموعهای از طرز تفکر ، احساس و عمل کم و بیش شکل گرفتهای که اکتسابی بوده و وجه اشتراکی است میان گروهها و به نحو عینی و سمبلیک به جامعه شکل خاص و متمایزی میبخشد . بنابراین تعریف ، فرهنگ شامل همهء فعالیتهای انسان میشود و سیمای واقعی زندگی انسانها است ، زیرا توسط آنها به وجود آمده است .
خصوصیات فرهنگ
فرهنگ امری است اکتسابی که به هیچ عنوان از نظر بیولوژیک به ارث برده نمیشود و فرد آن را از بدو تولد تا مرگ از جامعه و گروه طبقاتی خود میگیرد و این فرهنگآموزی (۴) بخصوص در دورن کودکی انجام میشود و به فرد اجازهء تطبیق خود با جامعهاش میدهد.
اجزاء فرهنگ با یکدیگر رابطهء ارگانیک دارند و هریک وظیفه و نقشی بر عهده دارند که ممکنست مثبت یا منفی باشد ، و نظام فرهنگ موجب میشود که هر تغییری در یکی از اجزاء ، کل مجموعه را تغییر دهد .
فرهنگ امری مداوم و متحرک است که هیچگاه باز نمیایستد و اگر تحول آن متوقف شود از بین میرود ، بنابراین نمیتوان منکر وجود تحول مداوم در هیچ یک از جوامع امروزی جهان شد زیرا اگر این جوامع – که بسیاری از آنها را ابتدائی و بدون تحرک میدانیم – هیچکونه تحولی نداشتند ، از بین رفته بودند . ولی تفکیک مفاهیم «تحول» و «پیشرفت» در آشکار ساختن وجود تحول در همهء جوامع اهمیت فراوان دارد .
هستهء اولیهء فرهنگ ، نیازهای ابتدائی انسان برای ادامهء زندگی بوده است و هرگاه گروهی بشکلی همگن ، در محیطی مشترک – با استفاده از امکانات محیط – باین نیازها پاسخ میگویند فرهنگی خاص جامعهء خود بوجود میاورند که وجه تمایز آنها از سایر جوامع و فرهنگها قرار میگیرد .
بدین سان سلسله زنجیری که عبارت از زندگی مشترک در زمان و مکان ، با پیروی از قواعد معین است ، افراد یک جامعه را بیکدیگر میپیوندد و هر گروه در قسمتی از فعالیت ، طرز تفکر و طرز زندگی جامعه شرکت دارد و وجود و شخصیت هر فرد نتیجهء ترکیب جامعه با شیوهء خاص زندگی و خصوصیات فردی اوست ؛ بدون اینکه هیچیک از افراد ، همهء فرهنگ جامعه را باخود داشته باشند ف چکیده و عصارهء فرهنگ در همهء افراد یافت میشود و همان چیزی است که شخصیت اساسی(۵) نامیده میشود .
بنابر تعاریف بالا هیچ جامعهء انسانی بدون فرهنگ نیست و آنچه گروهی نسبت به گروه دیگر ندارد ، «بیفرهنگی» دانستن خطای محض است ؛ زیرا در این صورت همهء جوامع در قیاس با یکدیگر بیفرهنگ خواهند بود – همچنان که یک روستائی یا ایلنشین (و بطور کلی غیر شهری) را بیفرهنگ خواندن اشتباه است زیرا این دو ، محیط خود را میشناسند ، با آداب و رسوم و طرز خاص زندگی خود آشنا هستند . انها میدانند که هستند ، چه هستند و چگونه باید خود را با شرایط و مقتضیات محیط سازگار کنند و حلقهء پیوستهیی از زنجیر بهم بافته جامعه باشند و در حد خود کوششی در حرکت دادن مجموعهیی که بآن وابستهاند نشان میدهند(۶) اگر بتوان شخصی یا گروهی را بیفرهنگ دانست باید آن فرد یا گروه ، بسان حلقهای جدامانده از سلسله زنجیر ، نه تنها با جامعهء خود سازگار نباشد بلکه با هیچ سلسله زنجیری همگنی نداشته و نقطهء وحدتش را با هر گروهی از دست داده باشد .
چنین دیدگاهی را میتوان به «نگاتیف» فرهنگ (به معنایی که در عکاسی از این کلمه گرفته میشود) تشبیه کرد ، بدون اینکه هیچ معنایی از تحقیر با تمسخر در آن باشد .
انواع فرهنگ
سخن گفتن از تحرک یا ایستایی یک فرهنگ امری نسبی است . زیرا اگر بپذیریم که جامعه دارای تحول مداومی است و هر گروه از جامعه ، مجموعهء قوانین و طرز رفتارهای خاصی برای هدفهای معین و طرز رفتارهای خاصی برای هدفهای معین و مشخص دارد که در رسیدن بآن میکوشد ، دیگر از استاتیسم جامعه – بطور کلی – نمیتوان سخن گفت ؛ بلکه گروههایی از یک جامعه را میتوان استاتیک تلقی کرد . بنابراین اختلاف تنها دربارهء میزان دینامیسم جوامع است که برخی از آنها را نسبت بدیگران بدون تحرک مینمایاند و معالوصف تحرک فرهنگ ، موجب دگرگونی مجموعهء آن نیست و این از خصوصیات هر فرهنگ است که با هر تغییر مختصر ، پیوستگی و یکپارچکی خود را از دست نمیدهد .
اجزاء متشکلهء فرهنگ
ماکس وبر معتقد است که «مفهوم فرهنگ ، مفهوم ارزش است» ولی برای درک این تعریف باید به وابستگی عمیق ارزشها و سمبلها و به تغییرات مادی و نتایجی که این ارزشها و سمبلها بدنبال میآورند و یا خود از آنها زاده میشوند ، توجه کرد .
در واقع نوعی دیالکتیک بین ارزش ، سمبل و تغییرات مادی وجود دارد زیرا که فرهنگ از سلسله الگوها و زمینههائی متاثر است که مایهء وابستگی همهء افراد یک جامعه بیکدیگر میباشد و در طرز رفتار ، کار ، نقش و روابط اجتماعی انها منعکس میشود . ولی در عین حال فنون یک جامعه ، اکولوژی و تولید و مصرف نیز در تغییرات اجتماعی اهمیتی معادل مسائل دستهء اول دارد و آنچه مهم است ، رابطهء متقابل بین تظاهرات مادی و جنبههای غیرمادی یک جامعه است .
ولی ترکیب این ارزشها ، سمبلها و شکل تمدن مادی در یک جامعه چگونه است و رابطهء آنها با یکدیگر در چه سطحی شکل میگیرد؟
مردمشناسان امریکائی – بخصوص پایهگذاران و پیروان مکتب شخصیت اساسی – که نظریات خود را براساس ترکیب مارکس و فروید بنا کردهاند عقیده دارند که زیربنای فرهنگی جامعه دارای سه عامل اساسی است : تربیت اولیهء دوران کودکی ، شرایط اجتماعی – اقتصادی ، و ترکیب جمعیت . عوامل تشکیلدهندهء روبنا ، ایدئولوژی ، افسانهها و نهادهای هر جامعه میباشد ، و شخصیت اساسی بین روبنا و زیربنا قرار گرفته است(۷).
مثال بسیار شناخته شده برای توجیه این الگو از جامعهای در پولینزی برگزیده شده است . در این جامعه تعداد زنان بسیار کمتر از مردان است زیرا قحطی فراوان و مکرر است و ترس اجتماعی از بیغذایی بطور مداوم وجود دارد و در نتیجه به دختران کوچک بیتوجهی شده و تعداد زیادی از آنها در اثر بیغذایی در بدو تولد میمیرند و عدم تعادلی در ترکیب جمعیت بوجود میآید . مادران بعلت اشتغال و رسیدگی بچند همسر خود و کار کشاورزی ، بکودکان توجهی ندارند و عواطف و محبت مادرانه چندان نشان داده نمیشود و در نتیجهء کمبود زن ، خانواده براساس چند شوهری بوده و چون کشاورزی با زنان است بیشتر اوقاتِ پدران با فرزندانشان میگذرد و روابطشان با یکدیگر دوستانه است . افسانههای این جامعه حاکی از ماده غولهایی است که کودکان را میخورند و این ناشی از اشتغال مادران به امور کشاورزی و شوهران است و کمبود محبت و خشونتی که در رفتار آنان نسبت باطفال وجود دارد . همچنین به علت قحطی فراوان ، تابوهای غذایی گوناگونی در آداب و رسوم آنها مشاهده میشود .
هر نوع تغییر اساسی در زیربنای جامعه ، موجب تغییرات کلی در مجموعهء فرهنگی خواهد شد . برای مثال مهاجرت گروهی از مردان در جامعهء مذکور در فوق موجب ایجاد تعادل بین عدهء زنان و مردان شده و هر زن به یک شوهر میرسد و از اشتغالاتش کاسته میشود و ناگزیر زمان بیشتری را با فرزندان خود میگذارند . نوع روابط اجتماعی و سایر عوامل متشکله ، در روبنا نیز تحولاتی و سایر عوامل متشکله ، در روبنا نیز تحولاتی اساسی حاصل خواهند کرد .
نظام ارزشهای اجتماعی که مرکب از عقاید معیارها ، شناسائیها ، فنون و اشیاء مادی است و طرز رفتار و تفکر و گرایشهای ناشی از تجربیات ، نقش و منزلت هر فرد را در گروه اجتماعی وی تعیین میکند و رفتار و طرز تفکر هر فرد بشدت به نظام ارزش شغلی ، جنسی و غیره وی وابسته است . و از همین جاست که گذشته از مجموعهء فرهنگی کلی ، جامعه ، تقسیمات فرعیترین نیز در فرهنگ یک جامعه بوجود میآید . باین معنا گه هر گروه در عین دارا بودن خصوصیات کلی فرهنگی ، از وجوهی که موجب تمایزش از سایر گروهها میشود برخوردار است(۸) و پدیدههایی از قبیل اعتقاد هر قوم و گروه به برتری خود نسبت بسایر اقوام و ملل(۹) و پیشداوریهای مربوط به برتری بعضی از نژادها نسبت بسایرین از همین وابستگی شدید به نظاه ارزشهای خود مایه میگیرد(۱۰) و تصمیمات نهائی نیز تحت تاثر این ارزشها از طرف رهبران هر قوم یا گروه گرفته میشود .
نظام عقاید و سنجشهای سازمان یافتهای که شدیداً از نظام ارزشها متاثر است و به تفسیر یا توجیه موقعیت یک گروه یا جمع پرداخته و جهت مشخص برای سیر تاریخی آن گروه را تعیین میکند «ایدئولوژی» یک جامعه است ؛ یعنی : شکل نظامیافتهای از بعضی موقعیتها و روابط که براساس ارزشها بنا شده است ولی بنوبهء خود سازمان جدیدی بآنها میدهد و و وظیفهاش راندن جامعه بجانب عمل یا هدایت آن برای رسیدن بهدفهای معینی است .
ایدئولوژی با اینکه از عوامل روبنا است ، از عوامل اساسی فرهنگ محسوب میشود زیرا هر جامعهای در ایدئولوژی خود خلاصه و تعریف میشود .
از همین رو است که تحولات سریع فنی و اقتصادی باید با سایر جنبههای زندگی جمعی همگام باشد تا تحرک همآهنگ همه جنبههای جامعه را تضمین کند . و باز از همین رو است که هر جامعه باید برداشت و تعریف خاص خود را از فرهنگ خویش داشته باشد .
شاید این سئوال را بتوان مطرح کرد که آیا اصولا تفاوتی بین فرهنگ «انسانشناس» و فرهنگی که دیگران از آن سخن میگویند وجود دارد ؟ و آیا منظور همه از این کلمه تعریف انسان نیست ؟ چنین پرسشی را میتوان مطرح کرد ، با توجه به این تفاوت که انسانشناسی ، اولین قدم جامعهء بشری را برای ارضای نیازهای اولیهء «فرهنگ» میداند و سایرین این جنبه از زندگی او را حیوانی دانسته و انسان بودن او را در پیچیدگی روانش و تجلیات آن جستجو میکنند .
در جوامعی که از نظر اقتصادی آنها را توسعه یافته مینامیم مشکلات اقتصادی در سطح فرد از مدتها به حداقل رسیده است و مفهوم فرهنگ در این جوامع عبارتست از برخوردار شدن از ادبیات ، هنرها و پرورش استعدادهای ناشناختهء روان انسانها .
گروهی از جوامع که تا دیروز «وحشی» و «ابتدائی» نامیده میشدند (خصوصاً در آفریقا) فرهنگ را ابزاری برای یک مبارزه حیاتی در رهائی خود از استعمار میدانند و در زنده کردن میراث خود سخت کوشا هستند .
و بالاخره جوامع در حال توسعه که بیشتر کشورهای جهان را تشکیل میدهند و برخی از آنها خاطرات تلخی از دوران استعمار دارند ، منظور از رشد فرهنگی را حفظ هویت ملی و بالا بردن سطح تفکر و آشنا ساختن مردمان با آنچه در جهان میگذرد میدانند . در این جوامع ، رشد فرهنگ نیز چون افزایش تولید ملی، وسیلهای برای توسعهء اقتصادی و اجتماعی به منظور برخورداری از حداقل رفاه و رسیدن به حقوق انسانی بشمار میرود و بیگمان توسعه و گسترش وسایل بهرهوری از فرهنگ (مبارزه با بیسوادی ، توسعهء شبکه وسایل ارتباط جمعی . . . ) زمینه را برای رسیدن باین هداف هموار خواهد ساخت .
………………………………………………………………………………………………….
۱ – Culture
۲ – Civilisation
۳ – Empiritistes
۴ – Enculturation
۵ – نگاه کنید به «فرهنگ و شخصیت» از نادر افشار شماره ۱ فرهنگ و زندگی .
۶ – گورویچ Gurvitch معتقد است که تفاوت بین جوامع ابتدائی با سایر در این است که گروه اول نسبت به اهمیت نقش خود در ساختن تاریخ آگاهی ندارد .
۷ – بسیاری از مردمشناسان باین نظرات ایرادهایی دارند و جای بحث را باقی گذاشتهاند ، از آن جمله میتوان از مذهب نام برد که عدهای زیر بنا وعدهای دیگر روبنا میدانند .
۸ – فرهنگ گروههای مختلف در یک جامعه ، در فارسی «خرده فرهنگ» ترجمه شده است که مراد همانSubculture است .
۹ – Ethnocentrisme
۱۰ – یکی از اقوام بومی آمریکا که پوست قهوهای دارند (تابحال سرخ پوست خوانده شدهاند) افسانهای دارند که به موجب آن خدا برای آفریدن انسان ، آدمکی از آدمک هستند . برای بار دم خدا آدمکی ساخت و ان را در تنور گذارد و این بار ، آن را زودتر از وقت معین از تنور برداشت و در نتیجه آدمک که باندازهء کافی پخته نشده بود رنگ پریده بود و نیای سفید پوستان امروزی شد و بالاخره برای بار سوم خدا آدمکی ساخت و آن را در تنور گذارد و این بار آن را به موقع از تنور درآورد . آدمک که باندازهء کافی پخته بود رنگ قهوهای سرخ زیبائی گرفته بود و نیای اقوام سرخ پوست شد .