… الان عموهای پدرم کجا هستند؟ سینهی قبرستان، بچههایشان را میشناسم؟ نه. میبینمشان؟ نه. هم خون بودن پس چه معنایی دارد؟ صد سال بعد برای کسی اهمیت ندارد کی برادر کی بود؟ چیزی که زمان نیست و نابودش کند، نباید زیاد اهمیت داشته باشد. چرا؟ قبول، ولی انسانیت اصل است. شایدم چیز مسالمت آمیزیست تا بتوانیم با هم و کنار هم زندگی کنیم. به هرحال طبق گفتهی خودت انسانیت یعنی مدارا. اما خوب، افشین درک این چیزها را نداشت. پدرش بود، کم چیزی نیست. درست ،نبایست میزدم زیر گوشش، نتوانستم خودم را کنترل کنم. تار و پود نازکی هم که بود گسستم. راستش حالا هم اهمیتی برایم ندارد. چه اشتراکی با افشین دارم؟ هیچگاه دو کلام با هم حرف نزدیم. به نظرت چیزی هست؟ واقعاً این جور فکر میکنی؟ این حرف قدیم است، امروزه کسی را سراغ ندارم پشت برادرش باشد. حداقل در این دوره و زمانه. ما که چهار تاییم حداقل آنجوری که میفرمایی نبودیم. تو میگویی از ترس تنهایی آدم دنبال این حرفا میگردد؟ درست آدم به آدم زنده است، ولی به هر آدمیکه نه. خوب البته که پدرکشی نکرده. جای شکر دارد. هه ! رحمت به آن شیریکه خورده. راست میگی جای شکر دارد؟
سیگار نمیکشی؟ بکش، استخوانی سیاه کن. از من میپرسی، نکشیدن بهتر از کم کشیدن است. چرا؟ خوب مزه. مزه؛ سیگار را هر روز بکشی مزه میدهد. میفهمی چی هست. ولی هفتهی چند تا جز اذیت شدن سینه عایدی ندارد. هر چیزی کمش خوب نیست زیادشم خوب نیست. چیزایی که تو میدانی من نمیدانم، قبول کن دیگه. هندوانه نمیخوام بزنم زیر بغلت. شاید، شاید از این عکسای ریه میترسی؟ ها؟ توی زندان میگفتند این نقاشی روی جلد سیگار کار قزوینیهاست. اما بکش استخوان سیاه کن. دود کردن سیگار چه لذتی برایم دارد؟ مثل دود شدن عمر است.
جلوی چشم، از نوک بینی بالا میرود و ناپدید میشود. عمری که مثل مردم نبودم. وقتی مثل همه نیستی یک جورای رسوایی… همرنگ دیگران شدن رسوایی است! هه… صدای سگ شنیدی؟
این ناکس نامرد هم رفته روی اعصابمان. ندیدی چطور در رفت. دیدی؟ در حیاط را برای تو باز کردم مثل تیر کمانه کرد در رفت. قلادهاش را بسته بودم. نمیدانم چطور باز شده بود. شاید بازش کرده، حیوانات فصل جفتگیری موذی و حیلهگر میشوند چه میدانم! همیشه جنس ماده از نر هوشیارتر است. به وقتش، آن دست پا چلفتیای که در ماها هست برای آنها جایش را میسپارد به هوش، به حقه، هرچه تو اسمش را دوست داری بگذاری، بگذار. بذار برگردد، کیفش را از جانش میکشم بیرون. آخر چه گناهی کرده؟ رفته پی غریزهاش. بله بیرحمم. آن بنده خدا روز اول که آوردش گفت. گفت گول ظاهرش را نخور. باید بزنیش تا از تو بترسد و فرمان ببرد. دلم نیامد بزنمش. گفت این سگ نژاد خارجی دارد زبان آدمیزاد سرش میشود، اما باید بزنیش. گفت در تنهایی اینجا، بدردت میخورد، این کنار آبادی. دیدی که هیچ خانهای آن طرف نیست. میرفت سراغ تخم مرغ ها، باهاش حرف میزدم. نکن. کاری به این مرغها نداشته باش. ندیدی، وقتی حرف میزنی چمباتمه میایستد روی دستش. فکر میکنی دارد به حرفها و نصیحتهایت بادقت گوش میدهد و فهمیده.. اما نه. یک بار صبح پر جوجهی یکی از مرغ ها را دیدم. صبرم لبریز شد، زدمش طوری که از خودم بدم آمد. زوزه میکشید. چه زوزهای. دل آدم را کباب میکرد. خودم دلم سوخت. باور کن همینطور است. ما اینجوریایم این جغرفیا اینجوریست. هر کسی ،هر چیزی بیاید عقلش بعداز مدتی پارهسنگ بر میدارد . زبان خوش را نمیفهمیم ،چه انسان چه حیوان.
باید محکم ایستاد حتی اگر دیدی نظر یا فکرت اشتباه است. اگر عقب بشینی و قبول کنی اشتباه کردی آنچنان پست میزنند که نگو خودشان فرشتهاند! چنان از هیبت انسانی میاندازند که نگو، قلادهات میزنند. نمیفهمند که انسان اشتباه میکند. بندههای خوبی نیستیم. قبول کن. سرت درد گرفت زیاد حرف میزنم. زیاد حرف زدن توی قرآن خوش است. چه کنم جز این زبان سرخ چیزی برایم نمانده است رفیق. درست است از اسب افتادهام اما میدانم اصالت چیست. بگذار قضیه را کامل برایت تعریف کنم آنوقت خودت قاضی. صدای سگ میآد؟ چایات را بخور من سری بیرون بزنم. شاید پشت در باشد…
نبود، نخیر. رفته پی عطینا. شب بیرون بماند سگها تیکه پارهاش میکنند. راست گفتی شایدم برنگردد. میترسم در را باز بگذارم، اینجا قبیلهی دزدهاست. چرا گفتم ماشینات را بیار داخل. چون یقین دارم تا ننشستی ماشینات روی چهار تا آجرست. ایمان ندارند لامصبها. ایمانشان توی رودههای پر پیچشان گم شده… من چطور سر از اینجا در آوردم؟ حدیث مفصلی دارد… آره پل زمان صفویه درست شده. بازسازیاش کردن.. بله، قرهسو پایین تر از اینجا میریزد داخل گاماسیاب.. خیلی پایینتر.
چهار سالی میشود. اشتباه نکنم آخرین بار کرج همدیگر را دیدیم. چند سال یکبار پیدایت میشود و میخوای از همه چیز سر در بیاوری با این چشمهایت میشینی و میخوای از آدم حرف بیرون بکشی. الان من همه را به دید بازجو میبینم. بگذار من سوالی بپرسم. کجا بودم. یه سوال میپرسم جواب بده؟ رفیق، افشین بهت بدهکاراست؟ منظورم پول…
به گمانم افشین فکر کرده پول و پَلهای پنهان کردهام و از در دیگری وارد شده است. خیالش راحت. پول و پَلهای ندارم. با باد هوا زندگی میکنم. شاید باورت نشود. اما عین حقیقت است… ارثیهای هم که نداشتیم. هرچند او فکر میکند داشتهایم.
تعریف میکنم، حتما. چای فلاسکی انگار به مذاقات خوش نمیآید. چایی بخور. دو سالی هست. مردهها را باید فراموش کرد. کار عبثی بوده… قبلا مرگ چیز خیلی خاصی بوده. زندهها به مردهها نیاز داشتند، شفاعت مردگان در آن دنیا؟! ازچه حرف میزدم یادم رفت. آها، ولی پدرم، مرگ پدرش زندگیاش را عوض کرد. از مرگ گوساله باید برایت حرف بزنم، تا بدانی اصل قضیه چیست. آنوقت به افشین هم میرسیم که چی شده. چرا نبایست آن کار را میکرد. گفتم گوساله تعجب کردی؟ پدرم آبادی را رها کرد. دامداری و کشاورزی بخور نمیر، پیشهی اجدادی را رها کرد و علتش مرگ یک گوساله بود. بعید میدانم در طول تاریخ اجدادم کار خاصی کرده باشند یا نبوغی داشته بودند. حتی در شهری زندگی کرده باشند. جد اندر جد شبانی ،حالا پدرم یکباره تصمیم گرفت روستا را ترک کند، کی،۵۰ سال پیش و علتش چی بود؟ خدمتت عارضم مرگ گوساله. گوساله سامری سرنوشت. بله، سرنوشت ما را یک گوساله تغییرداده. خنده دارد؟ چطوری… گاهی اوقات یک علت خیلی برجسته است. علتی که امید را از آدم میگیرد و باعث میشود برای حل مشکل فکری کرد و از این کلهی پوک چند هزار ساله به خیال خود استفادهای کرد.
دامداری را رها کرد و برای کارگری به شهر آمد. عمله شد. بنایی یاد گرفته ،زکی. خنده دارد. آمد شهر، دست زن و بچه و خواهرش را گرفت. آن زمان فقط علی را داشته. اتاقی گرفت، رفت وردست اوستایی تا خودشم اوستا شد. سرت را درد نیاورم. دردسرها کشید، سختیها. خودش میگفت جلال اگر تعریف کنم قلبم میترکد گفت بذار توی سینهم بماند. ولی گفت: خودم که بدبخت شدم اما شایدپسرام به نان و نوایی برسند. بیکس، تنها و بی پول. بعدش من و علی و افشین را هم پس انداخت. سوخت و ساخت تا ما بزرگ بشویم.
خیلی از پسر عموهای پدرم در روستا ماندند. حالا هم روستا هستند. کشاورز و دامدارند. از ماها خیلی بهتر زندگی میکنند. خیلی بهتر. درس نخواندند اما خیلی انسانترند…
دوستی تو با افشین بیشتر از من و تو است. واقعیت را بگم. آدم باید با خودش رو راست باشد. اول بار با افشین آمدی؟ آره آن زمان دانشجو بودی. بله یادم هست، یادم نیست. آمدی خانه؟ ولی بعدش یکبار شب آمدم خوابگاهتان… خوب یادت هست ،آره برای قرارداد با انتشارات آمده بودم. شبش آمدم، ولیعصر بود؟ چه سر پر شوری. روز بعدش رفتیم کاخ صاحبقرانیه… پرت شدم از موضوع، راست میگی حرف ده سال بیشتر است.
ما پدرمان را کشتیم، این یک واقعیت است. رها کردن یک پیر مرد فلج یعنی کشتن. کشتن که تنها با تفنگ یا طنابِ دار نیست. این شد میراث کارگری پدرم. حرصات میگیرد…، پدرم پانزده یا شانزده سال سن داشت پدرش، جد افخم من فوت کرده. برایم گفت سکته کرده. تعریف کرد خانهشان کنار ده بود. یک شب که خانه نبود دزد گاوشان را برده و صبح که برگشته از دیدن جای خالی گاو در طویله سکته کرده بود. زبان بسته بود، صورتش کج شده بود. گفت آن زمان میگفتند «دێو دەس لێ وەشانێیه»[۱] و زبان بسته و نمیتوانسته حرف بزند. تمام داراییشان همان گاو و چند تا گوسفند و یک گوساله بود. مرد را میپیچند به لحافی و همان شب میبرندبه طرف درخت نظرکردهای که بالای تپهای ماهوری است. با یکی از عموها حملش میکردند. برادر دیگرش که بزرگتر بود چراغی در دست پیشاپیششان میرفت. اهالی ده میترسند که بروند، مبادا دست دیو به آنها برسد. سن پدرم؟ گفتم پانزده سالی داشته است. انگار خیلی سرد بوده. اوایل زمستان بوده. بگذریم که چه گذشت. گفت همانجا چیزی بهم میگفت گوساله هم میمیرد. یک هفته نگذشت که مرد. گفت شب بوده، رفتم سری به گوساله بزنم که همهاش ماغ میکشید. بعد از اینکه مادرش را دزدیده بودند شیر نمیخورد. شیر بز را برایش دوشیدم. اما پوزهاش را به کاسه نزدیک نمیکرد. گفت عقلم هم نرسید که دهانش را باز کنم و ته گلویش بریزم. نیم رخ به طرفم نشسته بود سرش میلرزید. رمقی نداشت. گردنش میافتاد و به زور بلندش میکرد. گفت برایش گریه کردم، میدانستم دارد جان میکَند. دفعه آخر که گردنش چسبید به زمین نتوانست بلندش کند. تنش شروع کرد به لرزیدن. پریدم بیرون داد زدم گوساله ،گوساله. گوساله مرد و دویدم رفتم پیش پدر دیدم چشمهایش باز و سفیدیاش بالا آمده. مرده بود. او هم مرده بود. مردم ده آمدند. گفتند خاک سیاه شما را گرفته.
پدرش همزمان با مرگ گوساله دوباره سکته زد و مرده بود. بله شاید مربوط به آن سرما بوده! پدرم میگفت تا سال ها فکر میکردم گوساله روح پدرم را با خودش برده و تصمیم گرفتهاند که با هم بمیرند. میگفت کسی چه میدانست سکته چیست؟ پدر را بردیم پای درخت چرخاندیم و بعد بردیم قبرستان. گوساله را هم خاک کردند. پدرم مانده بود با خواهرها و برادرهای کوچکش و چند گوسفند. مادرش چند سال قبلتر مرده بود. میگفت: جلال، از آن به بعد از روستا بدم میآمد. با مرگ پدرم روستا برایم جای نشستن نبود. یک کابوس بود که باید هر چه زودتر از شرش خلاص میشدم. بعد سه سال فروختشان و به شهر آمد. کارگری، غربت، بیپولی. بعدش که انقلاب شد و بعد از یک سال جنگ شروع شد. با شروع جنگ فهمید اینجا دیگرجای ماندن نیست.
رفت بندر. گفت: انقلاب شد کسی به فکر پول نبود. هرج و مرج بود، کار نبود اما چیزی گیر میآمد شکممان را پر کند اما جنگ نه. جنگ هیچی نبود. ناچار شدم بریم بندر. میگفتند آنجا کار هست. بگذریم. سرت را درد نیاورم. با پول کارگری علی را فرستاد فرانسه پزشکی خواند. فکرش را بکن. توی کشتی کار میکرد خیلی صادق بود. مرد راستینی بود. پاک، بی شیله پیله بدون اینکه از وقتش یا از اجناس کشتیها بدزد از او خوششان آمده بود آرزویش این بود که بچههایش درس بخوانند و با درس خواندن به جایی برسند. حالا ما افتادیم دنبالش، از آتش خاکستر پس میافتد این است دیگر. حق بده که زدم توی گوش افشین. نبایست میزدم. اما زدم ،پشیمان نیستم. بیشتر از این نیست که بیاید یکی بزند؟… بله گفتم. گفتم فردا گورت را گم میکنی نمیخواهم دیگر ببینمت جل و پلاست را جمع کن. تقصیر من نبود ،پدرم را به افشین سپرده بودم. گفتم افشین من دارم از ایران میروم و معلوم نیست کی برگردم. شاید دو ماه، شش ماه یک سال اصلاً گردنم خورد، خوشم آمد و برنگشتم. تو که تازه زن گرفتی این هم خانه و اسباب زندگی. بیا بشین تویاش ولی مراقب پدر باش. گفت: این چه حرفیست، به این خاطر زن گرفتم که مراقب پدر باشم. طوری حرف میزنی انگار فقط پدر، پدر توست. گفتم: شنیدیم، امیدوارم ببینیم. بهش زیاد امید نداشتم. اما با خودم گفتم هر چه باشد پدرش است. بعدشم برمیگردم. آن هم آزاری نداشت. از وقتی که سکته کرد دیگر نمیتوانست حرف بزند. فقط مینشست روی صندلی و سرش را روی عصایش میگذاشت. نه اهل حرف زدن بود نه بهانه گرفتن یا اینکه غر بزند پیرمرد. غذایی میخورد و دستشویی که دستش را بگیری. هفتهای هم یکبار حمام. یارو میرود حیوان نگهداری میکند. حالا انسان، آن هم پدر آدم. نمیدانم همین است که همه تقلبی هستیم، کارهایمانم از روی تقلب است. به قول خاج پرستان فیکیم. بگذار تا اصل ماجرا را برایت تعریف کنم. بعد از یکسال برگشتم. رفتم دم در زنگ زدم زنش در را وا کرد. از دیدنم جا خورد. انتظار آمدن مرا نمیکشیدند. پدر نبود. گفتم باباکجاست؟ گفت فرستادیمش همدان. خیال کردم دو سه روزی فرستادن پیش آن برادرم، علی. ما به خیر یا شر دو برادرمان یک اسم دارند. هر دو علی هستند. خودمم هنوز نمیدانم چرا. از همان روز اول از زن افشین خوشم نمیآمد. چه میدانم. نباید اینطوری حرف بزنم. اما آنها دیگه کس و کارم نیستند. افشین بیرون بود. زدم بیرون تا افشین برگردد. به علی زنگ زدم گفت: خوبی؟ کجایی؟ گفتم پدر چطورست؟ گفت پدر؟ پدر کرمانشاست. گفتم: نه، خانه کی؟ گفت علی. زنگ زدم به دکتر، او هم گفت اینجا نیست. فکرکردم پدر مرده حالا نمیخواهند به من بگویند. غمی بر دلم سنگینی کرد با خودم گفتم دیدی ندیدیش و مرد. خیلی به هم نزدیک بودیم. مخصوصاً از زمانی که مادرم مرد. گفتم دکتر پدر مرده؟ گفت چی میگی؟ حالت خوبه؟ گفتم پس کجاست نه پیش توئه نه پیش علی نه پیش افشینه، پس کجاست؟ هیچ کدامشان خبری ازش نداشتند. اصلاً خبر نداشتند.
پرسید: کی برگشتی؟ گفتم: سرخرم را دادند دستم و امروز برگشتم پیش شما. گفت: چرا بی خبر؟ گفتم: این هم خبر. پدر کجاست؟ گفت: عصبانی نباش. خواستم بگم چه حوصلهای برای آدم میماند. دلم نیامد ناراحتش کنم. پدر را به افشین سپرده بودم نه او. انگار نه انگار برایشان وجود داشته. اگر افشین قبول نمیکرد هزار سال سیاه هم نمیرفتم. انگار پدر برایشان سال ها پیش مرده! وجود نداشت. گفتم: به هرکدامتان زنگ میزنم میگه پدر پیش آن یکیه و حالا پیش هیچ کدامتان نیست؟ گفت از افشین نپرسیدی؟ گفتم بزی هم نباید داد دست افشین. باز دلم نیامد. گفتم: دین و ایمانی که نمانده اما مردانه آخرین بار کی یادش افتادی؟ حالا دیدنش پیشکش. گفت: هر وقت زنگ میزنی یادش را زنده میکنی. گفتم: حق داری برای شما مرده، درود به شرف تو که راستش را میگویی. گفت: شوخی کردم، مرده ماییم. گفت: شب بیا اینجا. گفتم:
تو که تا نصفههای شب مطبی. گفت: خوب شب جمعه بیا. گفتم: کی مرده کی زنده تا آن موقع. از دست همهشان کفری بودم. صدای سگ میآید؟! صدایی نشنیدی؟ این سگ بی صاحب هم معلوم نیست کجا گور به گور شده. من برم نگاهی کنم، ورپریده. چندسگ آن طرف کوچه ایستاده بودند. انگار منتظرش بودند، تا بیرون جهید دنبالش راه افتادند. عشقش جنبیده. دو روزیست که برای بیرون رفتن خودش را به در و دیوار میزند، صدای عوعو کردنش عوض شده است. باید میبردم آمپولش میزدم. امروز و فردا کردم. برگردد باید ببرم آمپولش بزنیم. پسرعمهام آوردش… نژادش را نمیدانم. تو از کجا میدانی؟ راستش نمیدانم. هم آغوشی با سگ های ولگرد ممنوع است؟ هر سگی باید با طبقه خودش جماع داشته باشد. از کی این قانون برای انسان ها برداشته شده؟… شایدم برای جلوگیری از انقلابها برداشته شده است. مرزهای نامریی سیاست و ارضای جنسی در جوامع انسانی. این قانون، ولی جالب است همین قانون باعث خلقت سگها شده است. خیرسرمان هرچه شره دور و بر دمب ماست. در حیاط را بستهام. برگردد پشت در میماند. بروم نگاهی بکنم.
نخیر،خیال برگشت ندارد به این زودی ها. آره، نمنم میبارد. چرا میوه نمیخوری؟قسم خوردهای مال یتیم نخوری؟ تعریف کردن ندارد. میدانم. باشد. این جوریست چکار میشود کرد. عصر به خانه برگشتم. با زنش شال وکلاه کرده بودند جایی بروند. با دیدنم دستپاچه شد. نامفهوم احوالی پرسید گفت: فروغ گفت که برگشتهای. اسم زنش فروغ بود. گفتم: بله خیرسرم برگشتم. پدر کجاست؟ به زنش نگاه کرد گفت: همدان بوده برگشته. گفتم: خر خودتی. هنوز نمیدانی کجاست؟ زنگ زدی احوالش را بگیری؟ بیا زنگ بزن به اون ناکستر از خودت؟ ببین حالش چطوره؟ رنگ زنش پرید. گفتم زنگ بزن؟ صدایم بلند بود. موبایلش را آرام درآورد که زنگ بزند گفتم اون از تو کم مایهتره. پیش اونم نیست. گذاشتینش خانه سالمندان؟ چرا پیش هیچ کدامتان نیست. گفتم کی فرستادیش همدان، گفت سه ماه پیش. گفتم: سه ماه پیش! حتی یکبار زنگ نزدی ببینی کجاست؟ تو دیگر چه جانوری هستی.
حیف جانور. هرچه از دهنم درآمد نثارش کردم. گفتم نامرد، بیوجدان، مگر تو قول ندادی؟ مگه نگفتی خاطرت جمع باشد. با خیال راحت برو. مگر نگفتی پدرمن هم هست. حالا حتی نمیدانی کجاست. یه خبر نگرفتی مردک. کدام خانه سالمندان گذاشتینش؟ گفت: خانه سالمندان نذاشتیم. گفتم پس کدام گور به گوری گذاشتینش. عصبانی بودم. حالم را نمیفهمیدم. حق داشتم. به هم خیلی وابسته بودیم. اولین بار که دستگیر شدم. افتاده بود روی پای قاضی، گفته بود: ببخشیدش به من پیرمرد. آمده بود دنبالم. تا ردم را پیدا نکرده بود ول کن نبود… قاضی گفت: من نتوانستم شفاعتت کنم اما این پیرمرد آزادت کرده. نمیدانم چکار کرده بود. نگفت برایم. در زندان فقط گفت جلال گفتم ها، گفت: تعهد دادم که اگر چیزی شد من را ببرند این بار. نگاهش کردم گفتم چرا اینکار را کردی؟دست انداخت گردنم و سرم را بوسید. اینجور بود.
حالا افشین که به من قول داده بود مراقبش باشد، ولش کرده بود….
آن روز عصر خیلی عصبانی بودم. واقعاً عصبانی بودم. گفتم بیا داخل. آمد. زنش توی حیاط ایستاد. کشیدهای خواباندم زیر گوشش. پس رفت. دست گذاشت پس گردنش. نگاهم کرد. گفتم فردا از اینجا میری. از فردا اینجا نبینمت. اگر زن نداشت همان شب بیرونش میکردم. دیگر افشین را از فردای آن روز ندیدم تا پیرمرد فوت کرد. الان هم اینجاها نیست به گمانم…
پدر کجا بود؟ تعریف میکنم میوهای بخور. زدم بیرون. توی این عالم نبودم. گفتم به محمد زنگ بزنم. با هم اختیم. شاید خبری داشت. تو محمد را ندیدی؟ آره… پسر عمهام ثریا. مردیه. گفت: برگشتی؟ گفتم بله. گفت: قرار بود ماه دیگه بیای؟ چی شد جوابت کردند. نکند دلت برای خالو تنگ شده. گفت: شب بیا تا خالو را پس بیاریم. گفتم مگه کجاست، گفت خانه عذرا، عذرا خواهرش. گفتم: نامرد روزگار چرا بهم نگفتی؟ گفت: چی را؟ گفتم اینکه پدرم پیش شماست. گفت: دیگه نگفتم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: دلم نیامد، توی آن کشور غریب،کاری از دستت نمیآمد. گفتم: باید بهم میگفتی، گفت: حالا چیزی نشده. درونم غوغا بود. خانه عذرا چرا؟ به زمین و زمان فحش دادم. توی دلم گفتم نثار پسرانت به خودم فحش دادم. هوای سردی بود ،رفتم. برف زیادی باریده بود. سوز سردی میآمد. زن محمد و عمه ثریا خانه بودند. محمد پسریست، از آنهایی که به دلت مینشیند. زکی افشین و علی. عمه گفت جلال خیر ببینی. شیر مادر حلالت. خوب کردی برگشتی. گفتم عمه چه بگویم، گفت: این پیرمرد چشم به راهته. گفتم کجاست گفت: خانه ما سرد است. ترسیدیم سرما بخورد بردیمش خانه عذرا آنجا گرم است. اگر مریض بشود کسی نیست پی دوا دکتر ببردش. منم با این پاهای ورم کرده خودم وبال محمدم. گفتم: پسر بزرگ کنی آخرت بشود این. رویمان سیاه، گفت: اوقات تلخی نکن. حالا به سلامتی برگشتی. دیدمت انگار عباسم را دیدم. شکرت الهی. شکرت. گفتم: خدا رحمتش کند. آنها که رفتند راحت شدند. گفت ناشکری نکن. گفتم چه ناشکری! هیچ خیری از این دنیا ندیدیم. خانه عذرا را بلد نبودم گفتم کجاست؟ گفت: بشین بی تابی نکن محمد از مغازه میآد با هم میرین. برادرم بگردن همه ما حق دارد. برایمان هم پدر بود هم مادر.
نگو دو سه ماه بعد از رفتنم افشین دیگر زیر بارش نمیرود و هر چند ماه پیش یکی شان است، آواره و سرگردان. از این خانه به آن خانه. زیر بارش نمیرفتند. اگر افشین قول نداده بود، نمیرفتم. جدی میگم. مادرم از دنیا رفت، راحت شد، با آن مریضی. افشین سرباز بود. من و پدر دیگر با هم بودیم. سکته کرد. بعدش چند بار دیگه سکته کرد . نمیتوانست حرف بزند. سرت را درد نیاورم. حرف زیاد است. محمد برگشت. رفتیم خانه عذرا. حالا شوهر عذرا غریبه بود ولی سگش شرف اینها را داشت و دارد. چه انسانیتی. هنوزم که میبینمشان شرمندگی میکشم. کم کاری نیست، با حرف راحت است. باورکن در کلام هم سخت است. خیلیست. واقعاً روی دوتایشان سپید روز قیامت.
دیدم کلاه پشمی سرش است و پتویی انداخته اند روی کولش. نشسته روی صندلی و چانهاش را گذاشته روی عصایش. دلم نیامد نگاهش کنم. رویش به دیوار بود متوجهام نشد. نزدیک شدم. دستم را گذاشتم روی دستش. سرش را بالا آورد. خم شدم. دستش را گذاشت روی سر و صورتم. چشم هایش خیس شدند. لبش تنها جنبید. اشکم درآمد و گریهام گرفت. سرش را خم کرد روی عصا. دل نازکم، او از من بدتر. گریهاش را دیده بودم. وقتی مادرمان مرد، بگذریم. با حرف هایم اوقاتت را تلخ کردم.
خلاصه کنم. پسش آوردم و شش ماه بعدش هم مرد، راحت شد. واقعاً راحت شد این همه زجر و بدبختی، آوارگی و دربهدری، آخرش هم این بشود. مرگ بر این اولاد. بله. مردم فرنگ هم پدر و مادرشان را میگذارند. اما ما بی خبر رهایش کردیم، نمیدانستیم کجاست. ایکاش میگذاشتندش خانه سالمندان. حداقل برایش کاری کرده… خیلی حرف زدم. افشین دیگر برادرم نیست. جدی میگویم. خبری ازش هم ندارم… سیگار بردار… یعنی به من چه. ربطی به من ندارد… از خودت نگفتی؟ همهاش من حرف زدم. زن گرفتی؟ پس حسابی گرفتاری…
بروی؟ بشین، کجا؟ تازه اول شب است. تازه چانه گرم کردیم. چای تازه گذاشتم… شام چیزی هست با هم بخوریم، بمان. خود دانی. بمانی خوشحال میشوم. منم میآیم شاید این ناکس را پیدا کردم. بله سگ باز هم شدیم. پروندهام این را کم دارد… بله… رفتن چارهی کار نیست. بروم کجا؟ من اینجا میتوانم کار کنم. باران دوباره شروع میشود. مواظب باش سرت نخورد به آن آهن. تا بالای پل باهات میآم. شاید پیدایش کردم. با این همه ابر، ماه معلوم نیست. باید امشب ماه کامل باشد. نه، باران خوبی باریده. آره در راه قفل کردم. رفیق، خوب شب میماندی؟ صلاح کار خویش خسروان دانند. اینجا دیگر روستا نیست. جزو شهر شده… برو عقب. جا داری… تاریک است. نورت را بزن بالا. این پل زمان صفویه ساخته شده است. تقریباً به حاشیهی شهر چسبیده. خانهباغ؟ مال زندانبانم است. خنده دارد. خانهباغ که نه. اتاقی فقط داشت. خودم کمی درستش کردم. گفت تا چند سال بشین داخلش. آدم بدی نیست. هم خونیم نیست !… صدای سگ آمد؟ آره؟ صدای سگ میآید. از زیر پل. آنجا نگه دار آنجا چند تا سگ هست. آن سمت پل، گِل است. آره. من پیاده میشم. چند سگ آنجاست. من پیاده میشم. نه نمیخواهد. تو برو… همین جا نگهدار. حق نگهدارت باشد. سراغش را از اینها میگیرم. از هم خبر دارند، بو میکشند همدیگر را. لطف کردی. زحمت کشیدی. نه، نه لازم نیست. حق نگهدارت، تا انتهای قبرستان، جاده خاکیه. آرام برو. حق نگهدارت. حق نگهدارت.
[۱] . دیو به او دست درازی کرده است.