مقاله

قصه‌ی دفتر خون نگاهی به رمان «اسفار سرگردانی » * – رضا كريم‌مجاور

 

 

جبار غريب نویسنده‌ی کُردزبان عراقی، متولد سال ۱۹۶۱ در شهر قَلادزه (قلعهديزه) واقع در كردستان عراق است. او فارغ‌التحصيل رشته‌ي زبان و ادبيات انگليسي از دانشكده‌ي ادبيات دانشگاه بغداد است. او داستان‌نويسي را از اوايل دهه‌ي ۱۹۸۰ آغاز كرده و در اوايل دهه‌ي ۱۹۹۰ به نوشتن نوول روي آورده است. او رمان‌نويسي را از اواسط دهه‌ي ۱۹۹۰ شروع كرده و آثار ماندگاري در اين زمينه خلق كرده است. غريب در زمينه‌ي داستان كودكان و نقد ادبي نيز فعاليت دارد. نامههاي ژاكون، زنان آب، دستي از بهشت، چنار شير، روي باران مينويسم، دنيا در يك كتاب، نسل فاضلابها، سقوط آسمانها و سِفْر پنجم از آثار مهم اوست.

جبار غريب نويسنده‌اي متفاوت است. او در يادداشت كوتاهي كه بر پشت جلد رمان سفْر پنجم آمده است، مي‌نويسد:

«من براي شخص خاصي نمينويسم، اما براي مخاطب خاصي مينويسم كه سركش و عاصي و علاقهمند به زبان و خيال و نوعي دنياي فانتزي متفاوت است و در پايان، خودش هم به نوعي حالت شعري ميرسد و كتابام را به سيلاب خوني ميسپارد كه بيگمان خون دل شخص اوست. من اگر براي هر كدام از رمانهايم يك مخاطب از اين دست داشته باشم، ميتوانم به نوشتن ادامه دهم.»

اسفار سرگردانی رماني نه چندان خوشخوان (و درهمان حال بسيار جذاب) با زباني زیبا و شاعرانه است. جبار جمال غریب نویسنده‌ای شاعرمنش است و زبان رمان‌هایش سرشار از آشنايي‌زدايي‌هاي مكرر به‌ويژه در به‌كارگيري افعال است كه جا به‌جا از عادات مألوف و مرسوم فاصله گرفته و دور شده است، با تعبيرات شاعرانه‌ي بديعی كه گاه انتزاعي و دور از ذهن می‌نماید. او به سبک رئالیسم جادویی می‌نویسد.

رمان اسفار سرگردانی نیز كه مهم‌ترين شاهكار جبار غريب به شمار مي‌آيد، مانند همه‌ی رمان‌های او به سبك رئاليسم جادويي نوشته شده و اشاره‌هايي به اسطوره‌ها و افسانه‌هاي كهن خاورزمین و به‌ویژه کردستان دارد.

رمان به شکل انجیل‌ها به چهار کتاب تقسیم شده که هر کتاب خود شامل چندین فصل است.

رمان داراي روايتي کمابیش آشفته و پيچيده است كه در آن خاطره‌ها و فلش‌بك‌ها و حال و گذشته پشت سر هم مي‌آيند و اگر خواننده هوشيار نباشد، رشته‌ي روايت از دستش خارج مي‌شود و در ميان داستان سردرگم مي‌شود. روایت از اواخر داستان شروع می‌شود و سپس با روایت راوی‌ها و دفتر یادداشت‌های زنی که با عنوان «مادر یعقوب» از او نام برده می‌شود، به گذشته برمی‌گردد.

مضمون اصلي رمان، کاز یک سو انفال و نسل‌کشی کُردهای عراق به دست جلادان رژیم بعث و از سوی دیگر کشتار و نسل‌کشی ارمنی‌ها به دست تُرکان جوان است كه در خلال جنگ جهاني اول و در جريان پاكسازي‌هاي قومي و نژادي و مذهبي (در فاصله‌ي سال‌هاي ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ كه سال‌هاي پاياني امپراتوي عثماني است) اتفاق افتاد. در اين جنايت هولناك بين هفتصدهزار تا يك‌ونيم‌ميليون ارمني جان خود را از دست دادند و تعدادي هم به كشورهاي ديگر آواره شدند.

حوادث رمان در فاصله‌ي زماني سال ۱۹۱۵ تا زمان نگارش رُمان يعني ۲۰۰۸ اتفاق مي‌افتد. مكان وقوع داستان، بخش‌هايي از شرق و غرب (كردستان، تركيه، فنلاند، آمريكا و…) را دربر مي‌گيرد. شخصيت‌هايي با مليت‌هاي مختلف (كُرد، ارمني، تُرك، ايراني، فنلاندي، كُره‌اي، آمريكايي و…) و نيز با اديان و مذاهب متفاوت (مسلمان، مسيحي، يهودي و…) در رمان حضور دارند.

شخصیت‌پردازی رمان بسیار استادانه است. به یک نمونه توجه کنید:

«پیرخِدرِ شالیار سربندش را زیر بغل زده بود و گیسهای بلند و لطیف و سفیدش بر صورت و شانههایش ریخته بود. صورتاش آنچنان سرخ و گلفام بود که احساس میکردی هرآن ممکن است این چهرهی مبارک و زیبا، با چشم و پوست و استخوان، همچون خون و آب بر شانههایش جاری شود.» (ص۱۵۷)

رمان دارای دو راوی است. راوی نخست که شخصیت اصلی رمان نیز به شمار می‌رود، کاکوی ژنيار مرادبيگ است. راوي دوم كه مي‌تواند راوي داناي كل نيز باشد، در حقيقت شخص نويسنده‌ي رمان است:

«من كه اين داستان را براي شما روايت ميكنم، مانند بخشي از وجود كسي كه همهي گذرگاههاي درد و مرگ را درنورديده، بر فراز سر كاكو پرواز ميكردم… من ميخواهم دوشادوش كاكو ـ او با آن روح زخمي و من با اين روح سنگي… او با همهي وجود غربياش، و من با همهي كينهي شرقيام ـ  همهچيز را براي شما بازگو كنم.» (ص ۱۰۳)

کاکو حاصل ازدواج یک مرد کُردزبان به‌نام ژنيارِ مرادبيگ سنگشیر با زنی ارمنی به نام آرتوش آرسن سیراتوش است که بعد از ازدواج با ژنيار مرادبيگ به آرتوشکُرده معروف می‌شود. ژنيار مرادبيگ از انفال و نسل‌کشی کُردها، و آرتوش از نسل‌کشی ارمنی‌ها به اروپا گریخته است. این دو که به نوعی سرنوشت مشترک و دردها و زخم‌های مشترکی دارند، در کشور فنلاند و از راه صدای ساز ژنيار مرادبيگ ـ که علاقه‌ی زیادی به ساز و موسیقی دارد ـ با هم آشنا می‌شوند و هفده ماه پس از آشنایی با هم ازدواج می‌کنند.

«پدر و مادر من ـ ژنيار مرادبيگ و آرتوش آرسن ـ تنی برای زندگی و درک و دریافت نبودند. من در شانزدهسالگی احساس میکردم که آنها شبها میسوزند و صبحها دو مجسمهی استخوانیِ خاکسترشده از خود بهجا میگذارند. هنوز هم نمیتوانم یک جمله در بارهی درون پیچیدهی پدرم بگویم.» (ص ۱۱۱)

ژنيار مرادبيگ و آرتوش آرسن سعی می‌کنند گذشته‌ی تلخ و زخمی خود را در هوای سرد فنلاند به فراموشی بسپارند. مرادبيگ کمانچه‌اش را به دیوار می‌آویزد و آرتوش دفتر خاطرات خانوادگی‌شان را که از مادر و يا مادربزرگ‌اش به یادگار مانده، در پستوی خانه بایگانی می‌کند. دو سال اول زندگی مشترک‌شان همواره در تلاش‌اند خودشان را با اروپایی‌ها تطبیق دهند و مثل آن‌ها زندگی کنند. در این راه مردی ایرانی هم به نام محسن عطایی شیرازی (که از هواداران رژیم پهلوی بوده و بعد از وقوع انقلاب، از ایران گریخته) آنان را تشویق و ترغیب می‌کند. اما بعد از دو سال، کم‌کم هر دو به روزها و خاطرات گذشته‌ی خود برمی‌گردند.

«نامههای عاشقانهشان را سوزاندند و چیزهای مهم زندگی خود را در گوشهای مخفی کردند. به خودشان پشت کردند و روی خود را به سوی زندگی برگرداندند. دو سال اول، به عهد خود وفا کردند. کار میکردند و به گردش میرفتند و جوجهکباب میخوردند و میخوابیدند. در سالن سینما همدیگر را میبوسیدند و به روی مهمانهاشان لبخند میزدند. به تماشای سیرک میرفتند و از خنده رودهبر میشدند. شلوار جین میپوشیدند و قدمزنان ساندویچ میخوردند و در دریا شنا میکردند…

سال سوم گهگاه به کنج تنهایی خودشان میخزیدند… هرچه سالها پیرتر میشدند، آنها بیشتر و بیشتر به گوشهی تنهایی خود میخزیدند و مرادبيگ با یک مُشت از خاک کُردستان (که در هنگام مهاجرت با خودش آورده بود) و یک کلاه و یک تسبیح، و آرتوش با یک دفتر جلدچرمی و یک کیف پزشکی (متعلق به پدرش) و مشتی عکس و روزنامه میزیست.» (ص ۲۸۸)

کاکو در چنین خانواده‌ای به دنیا می‌ِآید و بزرگ می‌شود. پدر و مادر كاكو مي‌خواهند طوري زندگي كنند كه فرزندشان كاكو از دردها و غم‌هاي بزرگ تاريخ زخمي گذشته‌شان بويي نبرد، غافل از اينكه اين دردهاي هردوشان در كاكو جمع مي‌شود و سرنوشتي تراژدي‌وار برايش رقم مي‌زند. مادر آنچنان در خاطرات گذشته غرق شده که به پسرش کاکو توجه کافی نمی‌کند و کاکو در سن دوازده‌سالگی می‌خواهد با دختری کُره‌ای به نام هیوژین به جنگل‌های کوهستانی فنلاند برود و خانه‌ را برای همیشه ترک کند.

کاکو بي‌آنكه به پدر و مادرش خبر دهد، به مشرق‌زمين (ترکیه و کردستان) می‌رود تا از نزدیک با سرزمین پدر و مادرش آشنا شود.

«من (کاکو) به کردستان آمدم تا از دور، هزاران کیلومتر دور از پدرم، چیزی از رازهای درون او را دریابم. او همیشه خوشمشرب و گشادهرو و اهل ادب و موسیقی بود، ولی تنها من میدانستم که این پدر سنگین و متین و نازنین من در این خانه، عروسکی بیش نیست.

او با دوستان و بستگان و آشنایان، خوشرفتار بود، اما نسبت به خودش بیرحم و سنگدل بود.

یافتن گورستانهای درون پدرم سخت بود. گورستان از پس گورستان. اگر لحظهای خودش را فراموش میکرد و یا به گوشهی تنهایی خود میخزید، در خیال و دردی سهمگین و روانکُش فرومیرفت و چهرهی سادهاش بهشکل کشتگاه مین درمیآمد و از هرسو که نگاهش میکردی، منفجر میشد و تو را در کام خود میکشید. (ص۱۱۲ـ۱۱۱)

كاكو كه سرزده از خانه بيرون رفته و پيش‌تر به كسي خبر نداده است، باعث نگراني و پريشاني شديد مادرش مي‌شود. مادرش به سراغ دوست‌دختر او كارولين مي‌رود تا ببيند كاكو كي از سفر برخواهد گشت؛ اما كارولين هم خبر چنداني ندارد و اصلاً سفر كاكو مثل سفر يك انساني عادي نبوده كه كارولين بتواند آن را براي مادرش توضيح دهد:

«كارولين چگونه به اين زن زخمي و دلشكسته بگويد كه كاكو از مدتها پيش سفر كرده بود؟ چگونه به او بگويد كه پسرش با تني تكه تكه سفر كرده است و هر كس تكه تكه سفر كند، برگشتنش محال است؟ اگر چشمهايش برگردند، دستهايش برنميگردند… پاهايش جا ميمانند… و يا ممكن است همهي تكههايش برگردد، ولي كسي كه برميگردد، كس ديگري است…» (ص۲۹)

كاكو را نه فقط رازهاي پدر و مادرش، بلكه بينش شرقي‌اش نيز كه اسطوره‌ها و افسانه‌هاي حيرت‌انگيز و بي‌پايان خاورزمين است، به شرق مي‌كشاند. در جاي‌جاي رمان از تفاوت و تقابل جامعه‌ي شرقي و غربي سخن به ميان مي‌آيد. عشق و احساس و تفكر شرقي از عشق و احساس و تفكر غربي متفاوت است و كاكو كه داراي جسمي غربي و روحي شرقي است، در اين ميان شخصيتي دوپاره مي‌يابد و همين امر باعث سرگرداني او مي‌شود.

او به روستای دورافتاده‌ای در نزدیکی مرز می‌رسد و در آنجا به خانه‌ی شرفالدین جهانگیر می‌رود. در آن خانه عکس درقاب‌گرفته‌ی بزرگ خاندان (سیدحسین جهانگیر) توجه او را به خود جلب می‌کند. عکسی که برای مردم آن روستا بسیار مهم و مقدس است و حتا در جریان به‌آتش‌کشیده‌شدن روستا توسط دشمن، یکی از نوادگان سیدحسین به نام سلطان جان‌اش را در راه نجات آن از دست می‌دهد. ماجرای نجات این عکس، از زبان نازجواهرخان (همسر شرف‌الدین) به شکلی بسیار هنرمندانه براي كاكو روایت می‌شود. کاکو که مشتاق شنیدن قصه‌های نازجواهر است، می‌خواهد همه‌ی رازها را دریابد، اما نازجواهر فیلسوفانه به او می‌گوید:

«تو باید صبر کنی تا من قصه را تمام کنم. قصه، زندگی نیست که از هرجا گسیخت، دوباره از همانجا ادامهاش بدهی… قصه، زندگی نیست که در هر فضایی نفس بکشد… قصه با اولین گسستاش میشکند و دیگر هرگز در این نقطه به هم پیوند نمیخورد…» (ص ۱۶۶)

کاکو که دزدکی دفتر مادرش را برداشته و با خودش آورده است، در خانه‌ی جهانگیر به مطالعه‌ی دفتر می‌نشیند. عکس سیدحسین هم اشتیاق عجیبی به این دفتر دارد. آیا سیدحسین کُردزبان، خود پیش‌تر این دفتر ـ یادداشت‌های آن زن ارمنی ـ را دیده است.

«آنشب در آن اتاق کُردانهی شرقي، تنها من میدیدم که وقتی کاکو سرش را روی دفتر میگیرد، سیدحسین چگونه از عکساش بیرون میآید و به صفحهها خیره میشود.» (ص ۱۰۴)

کاکو که از برداشتن مخفیانه‌ی دفتر یادداشت‌های مادرش احساس گناه می‌کند، قبل از خواندن دفتر نامه‌ای به مادرش می‌نویسد و می‌گوید او در میان آن همه چیز مهم، تنها دفتر یادداشت‌هایش را برداشته است، زیرا احساس می‌کرده که این دفتر برای مادرش از تنهاپسرش مهم‌تر است.

«اکنون در اتاق خانهی روستایی کُردنشین در مقابل عکس مردی بهنام سیدحسین جهانگیر نشستهام. او هم میخواهد آن مقدار اندک از زندگیام را که باقی مانده، ویران کند. فهمیدم که این عکس هم با دوربین جیمز پل براون گرفته شده است…

دفتر را باز میکند و به صفحهی نخست آن نگاه میکند. هراسی اتاق را دربر میگیرد. بوی غبار سراسیمهاش میکند… در حاشیهی این صفحه با خط متفاوتی نوشته شده بود: هرجا که بودی، پا بر خاکستر نگذار… چهبسا گریهای در دل آن خوابیده باشد.

کاکو دریافت که این دفتر را نمیشود شتابزده خواند. کاکو نگاههای مادرش را به خاکستر، به یاد میآورد. او همیشه در خانه و در گردش و سفر، چنان انگشت در خاکستر فرومیبرد که انگار میخواست کودکی را از خواب بیدار کند…

کاکو دفتر را میبندد، با این هدف که دیگر هرگز بازش نکند. احساس میکند نفساش گرفته است… احساس میکند دود دارد خفهاش میکند… به مادرش مینویسد:

مرا ببخش ای شهبانوی اندوه! من اشتباه کردم. فقط صفحهی اولش را خواندم و فهمیدم که تو شهبانوی چه عرش ویرانی هستی. فهمیدم که تو چقدر مهربانی، چرا که این دنیای اندوه را ترک میکردی و نزد من برمیگشتی.» (ص ۱۰۹ـ۱۰۶)

مادرش مانند تصویری بر سطح آب، در پشت صفحه‌ی گشوده‌ی دفتر نمایان می‌شود و به کاکو می‌گوید:

«پسر دلبندم! تو نباید این دفتر را میدیدی… نباید به سفر میرفتی… سرزمینی که به آنجا رفتهای، آکنده از این دفترهاست… پدرت از این دفترها گریخته و تو بهسوی آنها رفتهای.» (ص ۱۹۰)

خبرنگاری آمریکایی به نام جیمز پل براون از صحنه‌ی کشت و کشتار ارمنی‌ها (و نيز كُردها) عکس می‌گیرد، ولی فقط چند تا از عکس‌ها را در روزنامه‌ها منتشر می‌کند. براون با رئیس‌جمهور وقت آمریکا هم دیدار می‌کند و در پاسخ او که ازش می‌خواهد همه‌ی عکس‌ها را منتشر کند، یکی از عکس‌ها را به وی نشان می‌دهد و می‌گوید که او (رئیس‌جمهور) دیگر نمی‌تواند بعد از دیدن این عکس، زندگی آرامی داشته باشد.

در خانه‌ی شرف‌الدین، کاکو با عکس سیدحسین (و يا شايد هم خود سيدحسين؟) به سفری خیالی (و یا شايد هم واقعی؟) می‌رود و از رازهای روستا و مردمانش باخبر می‌شود. او در اين سفر افسانه‌اي، پرهيب كودكان و زنان و مردان كردستان عراق را كه در عمليات موسوم به انفال توسط رژيم بعث، گروه گروه تيرباران و زير خاك مدفون شدند، مي‌بيندنازجواهرخان هم رازهای دیگری را (از جمله راز غار هزارغار و کاریز هزاردریا را) به شکل قصه برایش تعریف می‌کند که این‌کار باعث خشم شوهرش شرف‌الدین می‌شود. نازجواهر و شرف‌الدین نیمه‌های شب به سراغ کاکو می‌روند و درِ اتاق و حیاط را باز می‌کنند و کاکو در آن نیمه‌شب برفی، پا بر برف‌ها می‌گذارد و می‌رود. سپس نیرویی او را برمی‌گرداند و فیلم جیمز براون را برمی‌دارد و سِحربانو (دختر نازجواهر که کاکو خود از او با عنوان «نسیم بهشتي» یاد می‌کند) را هم با خودش می‌برد. وقتی به درِ غاری می‌رسند، کاکو وارد غار می‌شود و سحربانو دم در غار می‌ماند. مردم روستا که آن‌ها را دنبال کرده‌اند، درِ غار را می‌بندند. به نظر می‌رسد که کاکو از همان‌جا به باغ اورانوس برمی‌گردد. باغی که متعلق به موسیقیدان جوانی به نام پاشن کینگ (معروف به اورانوس) بوده و حدود دویست سال پیش در حالی که نامه‌ای برای دلبرش نوشته، یکباره ناپدید شده است و عاشقان از آن‌روز به آنجا می‌روند و منتظر معشوق خود می‌مانند و روي برگ‌ها و تنه‌ها و سنگ‌ها يادگاري مي‌نويسند. دلبر اورانوس از او دلخور بوده که «بر تپش دل او برای دیگران ساز می‌زده است». دلبر می‌خواهد عاشق تنها برای او ساز بزند. باغبان منتظر دختر می‌ماند تا نامه‌ی اورانوس را بهش بدهد، اما باغبان پیر می‌میرد و دختر از راه نمی‌رسد. باغبان نامه را به پسرش می‌دهد تا اگر دختر آمد، آن را به او بدهد، اما او هم می‌میرد و دختر نمی‌آید… تا اینکه این دلبر پُرناز پس از صدویک سال از راه می‌رسد و نامه را از نوه‌ی چندم باغبان می‌گیرد.

کاکو روزی با دوست‌دخترش کارولین و تعداد دیگری از هم‌کلاسی‌هاشان به دیدن باغ اورانوس می‌روند. کاکو که به عکس‌گرفتن از اشیای قدیمی علاقه دارد، چند روز در این باغ و موزه می‌ماند و از همه چیز عکس می‌گیرد. کار به جایی می‌رسد که خودش را با اورانوس یکی می‌بیند و کارولین را که در کنارش است، نمی‌بیند و صدایش را نمی‌شنود. گویا از همین‌جا هم سفرش را به کردستان آغاز می‌کند و در پایان هم به همین‌جا برمی‌گردد.

«کاکو جز یک جعبهی کوچک فیلم مستند جیمز براون و دو چشم، چیزی با خودش نیاورده بود… دو چشم عاشق در پشت پنجره. او به باغ اورانوس برگشته بود. باغی که جز باغبانان مالکی نداشت. کوچکترین فرزند باغبان پیر که آنموقع هفتادوچند سال داشت، گفته بود:

منتظرت بودم… من به درختها میرسم… تو هم مواظب مجسمهي اورانوس و برگنوشتهها باش.»

«نه… من نيامدهم منتظر بمانم… من سفر كردم تا سنگ انتظار را بشكنم… تا آنسوي دنيا رفتم… همجنسبازان با چشمهاي هيز به من نگاه ميكردند…»

«چه محنتي با خودت آوردهاي اي سرگردان! درختها از شدت بوي نفسهايي كه از قصههات ميآيد، متهوع ميشوند… فقط از خودت برام بگو… از دست كي فرار كردهاي؟»

«سرگردان بودم… وارد خانهاي شدم… دختري در حياط خانه منتظر بود… وقتي داخل شدم، در جاي دختر، بيدمجنوني كه برگهاش تا روي پاهاي دنيا آويزان شده بود، روييده بود. مادرش منتظر بود كه قصهي شوهرش را براي كسي تعريف كند… عكسي در آنجا بود كه منتظر بود رنگهاي نداشتهي خودش را به كسي بسپارد تا آن را به انتهاي دنيا برساند و در آن انتهاي دنيا، جعبهي كوچكي را به او بدهد. جعبهاي با فيلمي در آن كه هزاران بار در آتش سوخته است. شوهر آن زن منتظر است تا قصههاي زنش تمام بشود و او ميهمان شنونده را بكُشد… به همين دليل قصههاي اين زن به گوش دنيا نرسيده.»

«تو كه كشته نشدهاي؟»

«قصههاي آن زن هرگز تمام نميشود.»

«پس آن مرد كسي را نكشته.»

«در آنجا كشتن يك چيز ديگر است… آنجا از ديوارها و از درِ گنجهي جامهها خون ميتراود… آنجا موقع كشتهشدن آدمها خون از بدنشون جاري نميشود… من برگشتهام، ولي نميدانم چهطور… دو چشم در پشت يك پنجره، گرفتارم كرده… دو چشم متعلق به دختري با پيرهن بلندي از جنس آفتاب، از لابهلاي درختان ميرود و شعرها و گفتههاي حكيمانه را از سينهي سفت و بياحساس سنگها و چوبها نجات ميدهد و به درون سينهي عاشقان برميگرداند.»

«ولي زيباترين شعرهاي دنيا براي شخص خاصي گفته نشدهاند… حرفهاي حكيمانهي عشق، در تنهاييهاي عميق نوشته شدهاند… كي و كجا عاشقان، تشنگيِ انتظار يكديگر را فرونشاندهاند؟»

كاكو سر بر شانهي باغبان گذاشته بود. گيسهاي سفيد و بلند و مجعد باغبان، چهرهي كاكو را پوشانده بود. كاكو از روزي كه جيمز براون را شناخت… از روزي كه صداي پاي اورانوس را از لابهلاي يك كتاب شنيد… از روزي كه با سيدحسين جهانگير سفر كرد، ميدانست كه امير انتظار خواهد شد و به كليدي خواهد رسيد، اما نميدانست اين كليد را در كجا پنهان كند. باغبان گفت:

«بايد كليد را زير زبانت بگذاري.»

باغبان طوري كه مراسم مرگ را براي شخص زندهاي برگزار كند، تنهي درختي را كه به شكل نيماستوانه بريده بود، از سمت مدور آن بر زمين گذاشته بود و روي سطح صاف آن، تشكچهاي از جنس پوست درختيي سفيد انداخته و دور آن را گل افشانده بود. دست كاكو را گرفت و روي تشك دراز كرد. به موهايش عصارهي گل اُفليا ماليده بود. دستمال بنفشرنگ اورانوس را بر سر كاكو كشيد. خورشيد در حال غروب بود. در پايين پاي كاكو شمعي روشن كرد…

از باريكهراهي كه از دورهاي نامعلوم ميآمد، دختر دُردانهي برادر كوچكتر باغبان آمد و مانند مجسمهاي از جنس شمع، بالاي سر كاكو ايستاد. كاكو بيآنكه چشمانش را باز كند، گفت:

«من چيزي را با خودم نميبرم… من فقط تصوير دو چشم را با خودم ميبرم… دو چشم در آنسوي پنجرهاي مات… دو چشم كه از درون يك غار، به روي دنيا جاري ميشود… دنيايي كه خود مرده است.»

باغبان دست دراز كرد كه كليد را زير سر كاكو بگذارد. دختر با همان چشماني كه كاكو توصيف ميكرد ـ چشماني كه هرگز از آنِ برادرزادهي باغبان نبود ـ دست دراز كرد و گفت:

«اي باغبان فهميده! اين مرد ديگر نميتواند از اين كليد مراقبت كند… صداي او از دنيايي ميآيد كه از اينجا بسيار دور است… من بايد اين كليد را تحويل بگيرم.»

باغبان كه اينك يقين كرده بود اين دختر، همان دختري است كه كاكو ميگفت بوي بهشت را به هرجا ميبرد و پخش ميكند، گفت:

«من بايد دعاهايم را بخوانم.»

دختر در كمال اطمينان گفت:

«او ديگر نميشنود… كليد را به من بده… من منتظر آمدن يك درخت مينشينم.» (ص ۳۱۹ـ۳۱۰)

پدر و مادر كاكو به همراه كارولين در پي كاكو به شهر استانبول مي‌آيند و سوار بر قايق، به دور استانبول مي‌گردند.

«با قايق به دور استانبول گشتند. كاكو يك بار با لباسهاي سراپا سفيد، يك بار با تيشرتي سرخرنگ، يك بار چتر به دست و بار ديگر با گيسهاي بلند در برابر چشمان آنها پديدار ميشد؛ اما هيچكدام از آنها صداشان به آن همه كاكو نرسيد كه ميديدند.» (ص ۳۰۵)

از آنجا به شهر دياربكر (در كردستان تركيه) مي‌آيند و به سختي از ايست‌وبازرسي‌ها رد مي‌شوند. در حالي كه آن سه در خيابان‌هاي دياربكر به دنبال كاكو سرگردانند و كاكو در دنيايي رؤيايي در باغچه‌ي اورانوس مي‌ميرد (و يا به دنيايي افسانه‌اي سفر مي‌كند) رمان با پايان‌بندي زيباي خود در نوعي خلأ به پايان مي‌رسد و خواننده را در انديشه فرو مي‌برد و هزار راه متفاوت پيش پاي او مي‌گذارد.

   

 

   

 

[۱] . این رمان با ترجمه‌ی نگارنده‌ی مقاله و به همت نشر افراز منتشر شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا