کسی از فردا خبر ندارد! – داستانی متفاوت از کیومرث بلده
نمیتوانم نفس بکشم. دستهایم دور گردن رضا پیچ خورده. هرگز تصور نمیکردم، زمانی فرا برسد که من و او سر، سرکشیدن جرعهای هوا با هم در رقابت باشیم. میخواهم فریاد بزنم. امید دارم رضا توان این کار را داشته باشد. دست راستم پیچ خورده و درست جلوی صورت رضا، روی تشک و تخت دونفرهمان قرار گرفته است، تخت خواب کنج اتاق قرار دارد، درست محکم ترین جای خانه.
تیلهای گوشتی از صورت رضا بیرون زده و به پوست پشت دستم چسپیده. نمیخواهم فکر کنم و برای شما این تصور پیش آید که چشم رضا است، چپ یا راست بودنش را نمیدانم. هوا تاریک است. از تاریکی میترسم و می دانم، تاریکی همیشه سرمای دشتها و کوهپایه های پر از بلوط را با خود میآورد و به تمامی در جان آدمی رهایشان میکند. نفسم تنگ میآید و صورتم را تکان میدهم. پاهایم پیچ خورده داخل تشک درست به کف اتاق چسپیده اند. میتوانم داد بزنم، داد زدنی که هرکسی می تواند از توان موجود و باقی مانده از تمام سلولهایش بدست آورد. سردم میشود و میلرزم.
صداهایی را از دوردست میشنوم. میگویم رضا، رضا حرف بزن؛ نه حرفی نمیشنوم. اما میدانم که هنوز نفس میکشد که هوای موجود دارد ته میکشد. سردم است و دوباره داد میزنم. صداها نزدیکتر میشوند. دوباره داد. انگار کسی صدایم را شنیده باشد، میگویند “اینجاست؛ صدا از اینجاست” و صدای ضربههای پاهایشان را میشنوم و صدای آدمهایی که روی سرم روی سقف دارند مسیر صدایم را دنبال میکنند. من با آخرین توانم داد میزنم. درست صدای کلنگها را روی پوست سرم حس میکنم، اما سقفها نازک نیستند. کاش سقف روی سرم شکاف بر میداشت. به پوریا فکر میکنم و تبلتی که با آن داشت انگری برد بازی میکرد و دخترم مشقهایش را شاید تمام کرده باشد. نه با این ضربات سقف نمیشکند. من با رضا در حال رقابتم؛ رقابتی ناخواسته اما غریزی. نفسهایمان تند و تند تر شده است و چشمهایمان دارند بزرگترمی شوند، این حدقه ها برایشان تنگ میآیند. سبزه زاری جلوی چشمم ظاهر میشود. دوست دارم بخوابم.
نمیتوانم باقیمانده هوای موجود را برای رضا بگذارم. کاش رضا زنده بماند برای بچههایم پدری کند. من توانش را ندارم. ضعیف تر هستم. نمیخواهم نفس بکشم، اما نمیشود. سبزه زاری با گلهای بنفش و سفید و صدای موسیقی ناظری و هوارهای مردمی که داشتند دست میزدند و فریاد میکشیدند. چقدر دوست دارم بخوابم. دستم درد میکند. پاهایم بی حس شدهاند. انگار سقف سوراخ شده و هوای تازه از داخل لولهای به محفظه ی موجود تزریق شده است. نفسی میگیرم و سبزه زار محو میشود. امید دوباره؛ سوسوهای نوری لرزان به داخل قبر میرسد همانند خط عمودی از تشک که آن سرش به کهکشانها می رسد .
– رضا، رضا. رضا حرف بزن.
دوباره صدای نفس کشیدن رضا را میشنوم. نمیتوانم دستم را تکان دهم. بچهها درست در آغوش من و پدرشان بودند. نمیتوانم حس شان کنم. خدای من! آجرها را یکی یکی بر میدارند و نور چراغ قوهها را میبینم که مدام میچرخند و همانند معدنچیانی خسته، مضطربانه اطراف را دید میزنند اما این بار بدنبال رگهایی از جان و انسان می گردند. گرد و خاک زیادی روی صورتم میریزد و داخل حلقم و بینیم. همین امروز پرده سلطنتی نشیمن را گردگیری کردم. گرد و خاک گلویم را میسوزاند و راه نفسهایم را سد. پیش خودم میگویم بچههام، بچههام. آجرهای روی صورت رضا هم برداشته شدند. من از ته گلو دارم فریاد میزنم “بچههام”. تقریباً دارند من را از زیر آوار بیرون میکشند. چرا اول من؟! بچهها را اول در بیاورید، من خوبم! خودم را در آغوش مردی جوان میبینم و ته گلو به او میگویم: بچههایم زندهاند؟، شوهرم؟. اما او توان جواب دادن ندارد. سر تکان میدهد و با تردید میگوید: “زندهاند”. مرا داخل وانتی که پتویی پشتش پهن شده به پشت میخواباند. توان تکان خوردن ندارم.
پاهایم خشک شدهاند و خون دست پیچ خوردهام بند آمده و تنها پارچهای رویش بستهاند که حالا دیگر لخته خون بزرگی شده است و دارد سنگینی میکند. شنیدم یکی گفت: شوهر و بچههایش زیر تیر آهن گیر افتادهاند. باید برش بزنیم، دیگری گفت: این بنده خدا را ببرید تا نفسی دارد و راننده حرکت کرد. گفتم، داد زدم بمانید، بچهها و شوهرم را در بیاورید، اما کسی نشنید. رضا خودش امروز موقع خرید تبلت میگفت بذار بچه خوشحال باشه، کی میدونه چه پیش میاد؟! و کسی نمیدانست من دارم آنها را زیر آن آهنهای لعنتی جا میگذارم و میروم. در آخرین لحظه که خانه به خودش میلرزید تبلت توی دستش بود و دخترم مدادی که با آن مشق مینوشت توی دستش بود؛ دست راستش.
تیر آهنها را محکم میسازند. نمیدانم چه اتفاقی میافتد اما!. چرا دارم تنهایی میروم؟ نه نه، سرما دارد به مغز استخوانم نفوذ میکند و این باد امانم نمیدهد. پتو از روی صورتم کنار رفته و داخل ریهام از باد و سرما های وحشی پر شده است؛ سرمایی که از دل سنگ زمستانهای کوهستان میآید. نه، نمیتوانم تحمل کنم. پاهایم تکان نمیخورند و از چشم شوهرم خونابهای لزج روی دستم مانده است. کسی نمیتواند درک کند؛ وقتی داری میمیری و نمیتوانی به مردن شوهر و بچههایت فکر نکنی. به شما حق می دهم.
من فکر میکنم به شب عروسی و تولد دو فرزند و زندگی ای که داشت مثل جوی آبی روان میشد و گل لایش را ته نشین می کرد و جاری می شد. و فکر می کنم به شوق و اشتیاق پسرم که برای تبلت در دلش داشت. شاید زمین اگر نمیلرزید من تا این اندازه قدرشناس نبودم اما حالا جنازهای تنها روی پتویی پشت وانتی در راه بیمارستان هستم. راننده به خیال اینکه دارم نفس میکشم، گاز میدهد و خونها همه خشک میشوند و شاید تیر آهن روی کمر بچههایم را بریده باشند و شاید هوای کافی برای نفس کشیدن شوهرم پیدا شده باشد اما بچهها که قدرت تحمل تیر آهن را ندارند. کمرشان خورد شده؛ میدانم، مثل کمر خودم. بدون اینکه آهنی رویم افتاده باشد. دخترم مشق هایش را تمام نکرده است و رضا باز میگوید کی میداند فردا چه پیش خواهد آمد. نه رضا جان بگو همین امشب چه پیش میآید. بدنم دارد کرخت میشود و این بیمارستان لعنتی دور و دورتر میشود اما نه، انگار سالهاست به مقصد نمیرسم.
باید برگردم خیابان میراحمد؛ کوچه آخر نرسیده به فلکه، ته کوچه، اگر کوچه ای مانده باشد. آخرین خانه و کسانی هستند زیر سقفش زیر تیر آهنها آخرین نفسهایشان را میکشند. آخر دنیا همین جاست، ته کوچهی بن بست. نفسهایی به شماره افتاده، باید برگردم ته کوچه، درست درب خانه خودمان و بروم روی سقف، سقفی که عزیزانم را در آغوش کشیده و خودم جنازهها را بیرون بکشم به گونهای که دردی احساس نکنند و با دست خودم چشم شوهرم را در حدقه درست سر جایش جا بدهم و با کف دست پلکهایش را ببندم و دخترم که مدادی همراه انگشتهایش خورد شدهاند، دستش را بگیرم و تبلت روی سینه پسرم را خودم از سینهاش جدا کنم و کمک دهم آنها را با هم و در کنار هم روی پتوی داخل وانت به پشت بخوابانند. میدانم که دیگر سرمایی حس نمیکنند؛ مثل من. آقای راننده دور بزن ترا به جان بچه هایت مرا به خانهام ببر؛ همان خانه که قبرستان شده و نشانی از پرده گرد گرفته شده نشیمن در آن نیست و مردم دارند سقفش را با کلنگ سوراخ میکنند. افسوس سقفها محکماند و تیر آهنها سنگین.
میدانم زیر سقف که باشی و هوار بزنی کسی فریادت را نمیشنود. میدانم سقفها بتنی هستند و صدا را در خود خفه می کنند. تیلهای چسبان و لزج به پوست دستم چسبیده است و صدای داد زدنهایم حتی به گوش رضا هم نمیرسد که جواب نمیدهد. مگر میشود آدمها را فراموش کنند! ما فراموش شدهایم؟ چهار نفر در یک قبر و هوا برای نفس کشیدن نداریم و شوهرم به فرداهای نیامده فکر نمیکند. من این شب لعنتی را دارم پاک میکنم و پاک میکنم، اما سیاهی تا مغز استخوان نفوذ کرده و بچههایم را نمیبینم و صدای کلنگها همه خیالهای خوشایندیست که با آن میتوان تنها چند جرعه کوچک از هوای باقی مانده را صید کرد و گرفت و رضا را از گرفتن همان تعداد جرعه هوا محروم کرد. این اصلا عادلانه نیست. شاید این رقابت برای بچههایم هم پیش آمده باشد، در حفرهای پایین تر در قبری مشترک برای چهار نفر.
رضا میگفت بچه هستش و دلش میخواهد و من گفتم خودت میدانی. این اولین باری بود که مخالفت نمیکردم و تنها دلیلش هم این بود که وقتی پوریا از داخل کوچه بر می گشت خانه تکهای کاشی بزرگ دستش بود و نشانم داد “مامان ببین تبلت خریدم، ببین چقدر خوبه؟!”
نه نمیشود حریف بچههای امروزی شد. به اتفاق تبلت خریدیم و فکر میکنم پوریا تمام آرزوهایش براورده شده. رضا را نمیدانم و خودم، نه خودم را نباید مثال بزنم. من که بچه نیستم. بچه که بودم تنها آرزویم داشتن دوتا عروسک بود و حالا عروسکهایم را زیر خروارها آهن زنگ زده جا میگذارم و از آنها دور میشوم.
هوا سرد است و باد میوزد. دخترم مشقهایش را تمام نکرده و تکههای مدادی لای انگشتهای خورد شدهاش گیر کرده اند. رضا دارد سر آخرین جرعههای هوا با من رقابت میکند. کاش میتوانستم اینها را بنویسم یا آن هنگام که در آغوش مرد غریبه بودم و پاهایم حس نداشتند و کل دست راستم یک لخته بزرگ خون بود را به تصویر میکشیدم؛ که مرا میگذاشت روی پتو داخل وانت و از چشمهای خودش اشک جاری بود. مگر چه شده است این مرد گریه میکند و صدای تیر آهن گوشم را میلرزاند که روی آن مرد و دو بچه افتاده و باید آهن را ببرند و رفتهاند هواگاز[۱] بیاورند.
نه به خدا نمیروم راننده صبر کن تو را به تمام مقدسات قسم می دهم صبر کن! دیگر زنده بودنم به درد کسی نمیخورد. من به فکر آیندههای دورتر هم بودهام و شاید خیلی از شادیهای دریغ شده را میتوانم همین جا همین حالا برایتان لیست کنم.
کسی از فردا خبر نداردهای رضا را زیر گوش فراموش میکردم. نه، نمیخواهم از اینجا تکان بخورم. مرا زیر آوارها بگذارید. اول بچهها را بیرون بکشید. از قدیم گفتهاند آب را اول دست بچهها باید داد. بچههایم تشنه هستند، تشنهی جرعهای هوا. من راحتم، حتی پاهایم بی حس اند و میخواهم کنار شوهرم بمانم. صدای خز خز نفسهایش آرامم میکند. شما را به خدا مواظب پسرم باشید؛ تبلتش را بغل کرده و دخترم مدادی خرد شده توی دست دارد. نفس میکشم؛ چیزی نمیخواهم و میدانم کسی از فرداها خبر ندارد.
[۱] وسیله برش آهن