داستانک « کبریت » – کیوان کیخسروپور
با پاهای برهنه در میان برف می دوید. با موهای ژولیده و لباسهای مندرس و پاره. کتابهای خاک آلوده شعر حافظ و شاملو را به سینه می فشرد. از دهانش بخار بیرون می امد. به سرعت می دوید و جمعیتی از فاصله نسبتا دور دنبالش گذاشته بودند. صدای از دور فریاد می زد:
– اون دزد را بگیرین … اهای مردم … دزد
بر سرعت پاهایش افزود. با ترسی که در جانش ریخته بود. غش غش می خندید
از کمرکش تپه ای بالا رفت. جمعیت بدنبالش می آمدند. چونان آهویی که گله سگهای وحشی تعقیب اش کنند. به بالای تپه رسید. آدمک برفی با شال و دماغ هویجی و دو چشمان زغالی با چهره احمقانه و شاد نگاه دیوانه می کرد. دور تا دور آدمک کتاب های شعر و داستان ریخته شده بود. کومه ای از کتاب. دیوانه نزدیک شد و چند کتابی را که در آغوش می فشرد، بوسید و در پای آدمک برفی روی کتابهای دیگر انداخت.
از جیبش یک جلد نوشابه ای پر از بنزین درآورد. روی کتابها ریخت. جمعیت نزدیک شده بودند. کبریت زد. لهیب شعله ها و دود به آسمان رفت. غش غش می خندید؛ و کف می کوبید. یکی نزدیکش شد و پس گردنی محکمی به او زد. دیوانه تعادلش را از دست داد، افتاد. بچه ها، برف ها را گلوله می کردند و به سرو صورتش می کوبیدند. مرد دوباره دست بلند کرد که دیوانه را کتک بزند. کتابفروش پیر با عینک پنسی اش دلش سوخت. دست مرد را گرفت. دیوانه که زمین افتاده بود دستش را حایل صورتش کرده بود و التماس کنان گفت:
– جان شاخ نبات کتکم نزن.
کتابفروش پیر نشست و به دیوانه خیره شد وپرسبد:
– اخه چرا این کتابهای شعر را می دزدی میاری اینجا پای این آدمک های برفی می سوزانی. میدانی اینها چقدر ارزش دارن.
دیوانه به چشمان کتابفروش خیره شد. دست برد و کبریت را بسویش گرفت و گفت:
– کبریت واسه چی خوبه؟
کتابفروش متعجب گفت:
– خب برای آتیش زدن.
– دیوانه پرسید:
– اگه روشن نشد چه؟
– کار کبریت همینه. اگه روش نشد باید بندازیش دور.
دیوانه گفت:
– شعر مثل کبریت می مونه. اگه آتیش نزنه و آدمک های برفی را آب نکنه. فایده اش چیه؟