داستانک « نشانی » – اثری از کیوان کیخسروپور
کنار دکه ی روزنامه فروشی ، روبروی تابلوی توقف ممنوع ، ماشین ایستاد . چهارراه، پر از ازدحام خوشبختی بود . راننده ی جوان، شیشه ماشین را پایین کشید . گردنش را کج کرد و از مردی که ایستاد بود، پرسید :
– ببخشد آقا ! دنبال این نشانی می گردم .
و کاغذ کوچکی را به سمت او دراز کرد . مرد با آن عینک و سبیل های پر پشت که لذتی ناشناخته را باعث می شد، نیم نگاهی به کاغذ انداخت و گفت :
– تو گفتن یه کم سخته ، ولی پیدا کردنش خیلی راحته. اگر می خواهی تا باهات بیام .
– ممنون می شم .
مرد سوار شد و محکم و آمرانه گفت :
– حرکت کن .
ماشین حرکت کرد .
– خُب ، حالا بپیچ دست چپ …
دلپذیری هوا و درخت های دوسوی خیابان که سر بر شانه ی هم نهاده بودند ، احساس راننده را نوازش می دادند . شوق رسیدن بر قلبش طبل می زد .
– حالا دست راست . مستقیم .
جوان پا بر پدال گاز نهاد . درختان از روبرو با سرعت بیشتری می دویدند . مثل مسابقه دو میدانی .
-خبُ همین جا … دورمیدان بپیچ ….. دیگه حالا مستقیم .
صدای پر صلابت مرد شیرینی غریبی داشت .
– حالا بپیچ به چپ. رسیدی به اون گلفروشی … خب ُ اینجا همون جائیکه …. باید بپیچی راست . از اینجا دیگه سرازیریه …..
باران نرمی شروع به باریدن کرد . عابران پیاده رو، مات و مات تر می شدند . سوز سردی شروع به وزیدن کرد . راننده در آینه به موهایش دستی کشید . موهای بالای خط ریشش سفید شده بودند . چشمهایش گود افتاده بود . به عقربه ی باک بنزین ماشین نگاهی انداخت . چیزی به تمام شدن نمانده بود .
– بپیچ به راست . دیگه رسیدیم …
برو جلو . از چهارراه رد کن ….. مستقیم برو .
از چهار راه عبور کرد . راننده روبروی دکه ی روزنامه فروشی ، کنار تابلوی توقف ممنوع، زد روی ترمز . مرد ادامه داد :
– مستقیم برو . بپیچ چپ . دیگه چیزی نمانده ……..
– برو پائین !
.مرد ساکت شد . به آرامی دستگیره ی در را کشید . در نیم باز شد . به سمت راننده چرخید . به راننده پیر خیره شد . گفت :
– راستش ، خودمم خیلی وقته دنبال این نشانی می گردم .
پیاده شد . ماشین به راه افتاد . راننده پیر در آینه بغلی دید که ماشینی ایستاد . دستی با کاغذی بیرون آمد . مرد عینکی نگاهی به کاغذ انداخت و سوار شد . در جاده ابهام پیش راند . آنجاکه که چهارراه پر از ازدحام اشباح خیس بی مقصد بود .