داستان

” فارمالاها ” – داستان برگزیده یازدهمین جشنواره کشوری داستان بانه

نویسنده : افرا سرنایه از ایلام

.

.

صدونوزده سال بعد از ترور ناصرالدین شاه، مرد زیر پتوی ضخیمش مچاله شده بود و به این فکر می کرد که چرا با این که صد و نوزده سال پیش از نقشه ی ترور میرزا رضای کرمانی باخبر بود، به درباریان چیزی بروز نداده بود. آن موقع خواجه ی امینی بود در دربار شاه، که با این که یکی از جاسوس های نحیف سیه چرده اش برایش خبر برده بود که میرزا رضای کرمانیِ تحت تعقیب، پنهانی به ری برگشته و از میوه فروشی بازاری تپانچه ای خریده، چیزی به کسی نگفت.

از میان نود و نه زندگی قبلی ای که طبق گفته ی مرشدش گذرانده بود با هیچ کدام به اندازه ی بودن در دربار ناصرالدین شاه-تناسخ نود و هفتمش- احساس یگانگی نمی کرد. در طول تمام این سال ها– حتی حالا که گوش خوابانده بود به صدای به هم خوردن دندان هایش، و سرما چون دیکتاتوری تازه از قبر برخاسته خانه ها را از دم تیغ شمشیر می گذراند- هنوز هم نمی توانست بفهمد میرزا رضای کرمانی چرا به اسلامبولِ غرق در تنعم، با آن همه وفور نعمت که از قِبلِ استادش جمال الدین اسد ابادی نصیبش می شد پشت پا زد و برگشت به جایی که برایش غیر از محبس انبارهای قزوین و طهران و زن مطلقه و کودکان بی پدرش تداعی گر چیز دیگری نبود. میرزا رضا از بهشت اسلامبول به برزخی برگشته بود که در آن امنیت جانی نداشت؛ فقط به خاطر این که با پنج لول روسی اش لقب “شاه شهید” را به بی شمار کلمات تاریخی دیگر بیفزاید. و مرد با این که نقشه را می دانست سکوت کرده بود. گذاشته بود تا آن دو تیر قلب سلطان را بشکافد. حالا، در تناسخ نود و نهمش، در برفی ترین زمستانی که شهر آن سال به چشم دیده بود زیرپتوی زبر و ضخیم اما نه چندان گرمش خزیده بود و دلش هوای سبیل های ناصر الدین شاه کرده بود. هوای آن هیکل نه چندان یغور و نگاه برا و لب ورچیدن ناصر الدین شاه، وقتی مثلا چیزی باب طبع همایونی اش نبود یا وقتی با تکان خفیف دستش –جوری که انگار پشه ای را بپراند- امین السلطان صدراعظمش را مرخص می کرد و تکیه می داد به صندلی شاهنشاهیش که بیش از پدر و اجدادش در منصب شاهی به آن تکیه داده بود. دلش هوای چیزهایی کرده بود که ندیده برای همیشه از دست داده بودشان.

 در چهل و دو سالگی اش، در خانه ای با دیوارهای شکم داده و بوی ناگرفته به تناسخ آن روزهایش فکر می کرد و تنهاییش را دودستی چسبیده بود . تنهایی ای که غیر از غرولندهای گهگاهی پدرش- وقتی هنوز در خانه بود- نمی شکست. زندگی چنین بود و همان طور که مرشدش می گفت “کارما”یش چنین. مرد رو به سقف دراز کشید و از روی عادت، دست راستش را زیر نور نگاه کرد. بعد از آن روز کذایی که مادر با سیم ظرفشویی پشت دست راستش را سابید همیشه کم رنگ تر از دست چپش مانده بود. هنوز هم بعد از این همه سال فکر می کرد کم رنگ تر از دست چپش است. آن موقع پدر، خشمگین از خودش، زنش، و بیماری ای که نسل به نسل به ارث رسیده بود دست او را گرفته بود توی سینک. آب و خون و تکه پوست های کنده شده از روی دست او سر می خورد و چرخ چرخان توی دهانه ی فاضلاب فرو می رفت. وقتی مادر مرد گریه نکرد. پلیس علت مرگ را مسمومیت با مواد شوینده اعلام کرد و پرونده بسته شد. جسد مادر را از حمام بیرون بردند. پدر رو تختی سفید براق تخت شان را با چشمانی پف کرده روی جسد زنش روی برانکارد انداخت. پدر گفته بود به خاطر قرص هایش تمام مدت خواب بوده و متوجه غیبت چند ساعته ی زنش نشده. گفته بود به خاطر سردردش والیوم اضافی خورده بوده. و پلیسی که پیراهن آبی تیره تنش بود دستی به سراو -پسربچه ای ترسیده که به شلوار گشاد خال خالی پدرش چسبیده بود- کشیده بود.

سرما توی تیغه ی پشتی کمرش می دوید و دردی را در هر مهره ی کمرش می نشاند که قادرش می کرد تک تک مهره های کمرش را حس کند. از فاصله ای دور صدای خفه ی زوزه ی گرگی می آمد. به قدری دور که مرد فکر کرد دانه های برف از دهان یخ زده ی همان گرگ بیرون می ریزند.

-تصدقتان شوم قربان نزدیک تر نروید.

شاه با دستش انگار پشه را پراند. امین خان ساکت شد و بی آن که ضرورتی داشته باشد افسار اسبش را کشید. اسب خرخری کرد و گردن تکاند. شاه گفت: “می رویم ببینیم”. و به هفت ملازم تفنگ شکاری به دوشش که دورش حلقه زده بودند و به خواجه هایش که پشت سر ملازمان با صورت های عرق کرده ایستاده بودند اشاره داد که لازم نیست با او بیایند. با چکمه ی چرم قهوه ایش آرام بر پهلوی اسبش زد. اسب سفید با حرکت نرم گردن، یال نرمش را از چپ به راست انداخت و راه افتاد. امین خان دستی به سبیلش کشید.

-خطری نباشد؟

امین السلطان صدر اعظم در پاسخ سری تکان داد و اسلحه ی شکاری اش را از دوش برداشت و گذاشت روی کوپال اسب. باد خنکی می وزید و لابه لای شاخ و برگ درخت ها می پیچید. میوه ها آبدار و رسیده از شاخه ها آویزان بودند. هلوهای رسیده، زردالو های آبدار و سیب هایی که سنگینی شان شاخه را پایین کشیده بود.

 شاخه های درخت توت مقابلشان که شاه به سمتش رفته بود در باد می رقصید و دانه های توت را به زمین می انداخت. کسی بالای درخت نشسته بود و دامنش را از توت پر می کرد. شاه افسار اسبش را زیر درخت کشید. دختر لباسی مردانه به تن داشت و روبندش را به گرد سر پیچیده بود. شاه سرخوشانه گفت: “دختر، زن من می شی؟” دختر شاخه ی پربارتر دیگری را جلو کشید که توت های رسیده ای داشت و بی آن که نگاه کند گفت: “تو که داخل آدم حساب نمی شی. من زن شاه می شم”. سگرمه های شاه که به خاطر نور آفتاب در هم رفته بود گشوده شد. لبخند که زد انگار یک دو پرده گوشت زیر پوست صورت استخوانی اش دوید. با دست خواجه هایش را فراخواند تا نام و نشان دختر بپرسند. تناسخ نود وهفتم مرد،  یکی از همان خواجه ها، به اشاره ی شاه جلو آمد. خواجه ی دیلاق و لاغری بود که دست و پای بلندی داشت. او و دو خواجه ی دیگر به فرمان شاه دختر را از درخت پایین آوردند. دختر چشمان درشت نمناکش را به شاه دوخته بود. چشمانی چنان درشت که شاه را بی اختیار یاد کلمه ی ترکی آهو انداخت، کلمه ای که از آن به بعد لقب دختر شد؛ جیران. جیران دامنش را تکاند و توت های چسبیده به دامنش پای درخت افتاد. شاه فرمان داد سوگلی اش را نزد خانم های اندرونی کاخ بفرستند. جیران به زودی از سل می مرد بعد از این که هر چهار کودکش را هم در کودکی از دست می داد. زندگی چنین بود و کارمایش چنین. اما آن زمان که سوار بر اسب و همراه با خواجه ها به سمت کاخ می تاخت، هنوز غرق در گرمای محبتی بود که در چشمان ناصرالدین شاه دیده بود. چنان گرمایی که خورشید را نه یارای رقابت ، که سر رقابت با آن نبود. مرد هم که کنار دختر اسب می دواند بی خبر بود از تناسخ صد و نوزده سال بعدش. خواجه ای بود در دربار سلطان صاحبقران. سلطانی که حتی او هم نمی دانست کارمای او هم لقب دیگری برایش در نظر دارد: شاه شهید. و این چنین بود که هرسه کاملا بی خبر از تقدیر کارمایشان می تاختند. شاه برای شکار، و خواجه و دختر به سمت کاخ.

مرد پتو را تا جایی که می شد به خود پیچید و رفت کنار پنجره. دانه های درشت برف همچنان می بارید و حوض وسط حیاط را کاملا پوشانده بود. از پشت شیشه ی خاک گرفته، برف، خاکستری به نظر می رسید. بعد از مرگ مادر، طبق قانون نانوشته ای استفاده از هرگونه مواد شوینده ای ممنوع شده بود. خانه گویی تاوان سال هایی را می داد که مادر هر لحظه به سابیدنش مشغول بود. پرده ها و لباس ها صبح شسته می شد، شب آویزان، و صبح بعد دوباره شسته. آخر شب زن نه از روی رضایت از پاکیزگی، که از خستگی از حال می رفت. حالا خانه مدت ها بود که شروع کرده بود به بوی نا گرفتن. مرد، توی آشپزخانه، زیر کتری را که تقریبا تمام آبش بخار شده بود خاموش کرد. پدر اگر آن جا بود می گفت: “یه کارم نمی شه بهت سپرد ابوصابر؟ کی می خوای عاقل شی؟” و لخ لخ کنان با دمپایی کهنه ای که مثل بقیه ی چیزهایش هیچ وقت دور نمی انداخت می آمد کتری را دوباره پر می کرد.

 یک بار پدر توی همین آشپزخانه به او گفته بود “تو به کی رفتی؟ مفت خور و مفت خواب و حرف مفت زن. هی لگد بزن به این و اونو بکش پایین و خودم فلان و خودم بهمان. نه کاری نه زندگی ای.” همان طور که حرف می زد توی کشوهای چربی گرفته دنبال قوطی نخ و سوزن ها بود. مرد هم داشت کابینت های بالا را می گشت. نبات را پیدا کرده بود گل گاو زبان را نه. پدر گفته بود و گفته بود و گفته بود. آن قدر که دامنه ی فحش ها داشت به حرام زادگی کشیده می شد. بعد شاکی شده بود که: “چرا جواب نمی دی؟ مگه با تو نیستم؟” و مرد جواب داده بود: “هرچی می خوای بگو. من صبرم زیاده”. و بالاخره گل گاو زبان را دید. یک مشت از آن را ریخت توی قوری. پدر قهقهه زده بود. گفته بود: “صبرت زیاده ها؟می دونی تو عراق به خر می گن ابو صابر؟” بعد جعبه ی نخ و سوزن ها را گرفته بود سمت او.

-نخ سیاه بذار ابو صابر.

 و با دستان لرزانش برای بار هزارم بند پاره شده ی دمپایی کهنه اش را که دور نمی انداخت، دوخته بود.

مرد برگشت توی هال و یک تکه پیتزای ماسیده ی دیروزی را از میز کنار تخت برداشت. حقوق پدرش را تازه گرفته بود. پنج سال پیش دو درصد به حقوق بازنشسته ها اضافه شده بود.و از پنج سال پیش هربار پدرش را می دید به آن اشاره می کرد. خوشحال بود چیزی دارد که وقت گفتنش وقت می گذرد. بعد از ماجرای مرگ مادرش، بعد از آن بعدازظهر کذایی، تنها بودن با پدرش به وحشتش می انداخت.

معتمد الدوله – پسر عموی شاه – غرید: “چرا کشتی بی پدر؟”

و با عصای جواهر نشانش به پهلوی میرزا کوفت. میرزا رضای کرمانی با زنجیری به گردن قفل و دست ها از پشت بسته شده و شولای پاره ای به تن، روی زمین چمباتمه زده بود. لباسش را از یقه دریده بودند و خون روی صورت پف کرده اش خشکیده بود. نگاهی به معتمدالدوله کرد.

-شاهزاده این کارهای زنانه چیست؟ اگر مردی کار مردانه بکن!

 معتمد الدوله برآشفت و با عصا هرجا که می شد کوفت. نظم الدوله- رییس نظمیه- عصای معتمد الدوله را از دستش گرفت. گفت: “آرام بگیر.علت واقعه را باید جستن”. میرزا رضا چشم به زمین داشت. نظم الدوله از او پرسید: “شاه به تو چه کرده بود؟” میرزا آرام و شمرده گفت: “من چه کرده بودم که به خاطر این که وکیل الدوله صاحب همه چیز بشود، پنج سال زیر زنجیر باشم؟” نظم الدوله گفت: “می خواستی آن وکیل الدوله مادر خراب را بکشی.”

-آن وقت کامران میرزای نایب السلطنه، یک نفر دیگر را وکیل الدوله می کرد.

-خوب می خواستی نایب السلطنه را بکشی. اگر وکیل الدوله برای کسب شئونات، و نایب السلطنه برای حب به او، به تو آزار رساندند شاه چه گناهی داشت که مملکتی را یتیم کردی؟

میرزارضا گفت: “دیگر قضا بود.”

-چه قضایی بود که به دست تو جاری شد؟

میرزا گفت: “پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد و ثمره شجره طیبه ی سلطنتش وکیل الدوله، و کامران میرزا و امین خاقان و این اراذل و اوباش و بی پدر و مادرها شده باشد، چنین شجر را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گنده گردد نی ز دم. ظلمی اگر می‌شد، از بالا می‌شد”.

مرد با صدای تلفن از جا پرید. سر زنگ های آخر بود که بالاخره خودش را به تلفن رساند. خودش بود. پرستار سی و پنج ساله ی چشم خاکستری پدرش، که علاقه ی عجیبی به مکالمه ی تلفنی داشت. مرد دیگر داشت عادت می کرد به شنیدن صدای او که استعداد خلاقانه ای در تهیه کردن لیست بلند بالایی از کارهایی از بیماران داشت، که به خاطرشان می توانست به خانواده های آنها زنگ بزند. با تفصیل و توضیح، کار “ناراحت کننده و به خطر اندازنده ی سلامت” ی که بیمارشان انجام داده بود برایشان شرح می داد. وضع وخیم بیمارشان را به آن ها یاداور می شد و در پایان اوقات خوشی را برایشان آرزو می کرد. گویی می گفت: “هرگز فراموش نکنید که اوقات بدتان را موسسه در ازای پول ناچیز خریده است”. مرد گفت: “چیزی شده؟” پرستار گفت: “بعد از آن ماجرای برق گرفتگی حمام و تیغ ریش تراشی اطلاع دارید که؟”

مرد تقریبا بلافاصله گفت: “بله بله کاملا”.

پرستار گفت: “به هر حال هر بیماری بعد از آن بلبشویی که راه انداخته نیازمند مراقبت های بیشتری است. معمولا این طور چیزها در این سن و سال کمتر اتفاق می افتد. اما در مورد پدرتان…”مرد گوشی را از گوشش دور کرد. سیمش را دور انگشت اشاره اش پیچاند. گرگ ها وقتی آن طور از زور سرما زوزه می کشند لابد تیزی دندان هایشان نمایان می شود. همه ی برف های دنیا هم از همان جا بیرون می ریزند؛ از تیزی دندان های دهان از زوزه باز شده ی گرگ ها. وقتی گوشی را دوباره به گوشش نزدیک کرد پرستار داشت می گفت: “که اگر خواستید مفصل تر می گویم. قبل از ساعت چهار بیایید. “

-امروز؟

– توضیح دادم که خواسته ی خودشان است. تاکید داشتند. از طرفی هم بعد از اتفاقات اخیر…

از تصور سرمای بیرون مو به تنش سیخ شد. حالا صدای زوزه ی گرگ هم از آن بیرون شنیده نمی شد. فقط سکوت بود.

-می آیید؟

-بله حتما.

به تختش که برمی گشت دید برف بند آمده. بلوز بافتنی قهوه اش را روی لباس هایش به تن کرد و شلوارش را هم روی شلوار خانگی اش پوشید. آخر سر، تکه پارچه ی کنار جاکفشی را توی قسمت پنجه ی پای کفش راستش فرو برد که جلوی سوراخ را بگیرد و از خانه بیرون زد. در صفحه ی یک دست سفیدی گام گذاشت که این جا و آن جا لکه های جوهری گویی به غلط از قلمی چکیده و در میان سفیدی برف گودال های کوچک گل ساخته بود. برف های خیابان را در کناره ها جمع کرده بودند و گه گاه ماشینی با زنجیر چرخ به کندی می گذشت.

پدرش هفتاد و دو ساله که شد پی برد تنها رسالتی که در تمام این سال ها داشته و هفتاد و دو سال به تعویقش انداخته، پایان دادن زندگیست. هر صخره، هر سنگ، هر موج، هر زنجیر چرخ، و هرچیز برنده، و در یک کلام همه چیز جهان کائنات تنها به یک دلیل و تنها به خاطر انجام دادن یک رسالت آن جا بودند؛ کمک به انسان برای پایان دادن به زندگی اش. معنی تیغ برای مرد تراشیدن ریش بود، برای پدرش بریدن رگ. پریز برقی که در حمام بود برای مرد دو شاخه را تداعی می کرد و برای پدرش آب و سیم های لخت. پدر هفتاد و دوسال از وسایل مرگ برای زیستن سواستفاده کرده بود. کفران نعمتی بزرگ که گه گاه به صورت طغیان علیه زندگی جبران می شد.

تاکسی سرانجام جلوی ساختمان آجری و پنجره هایی میله بندی شده ایستاد. مرد تمام مدتی که که تاکسی لاک پشت وار از یک خیابان برفی به خیابان برفی دیگری با درختان برفی می پیچید به این فکر می کرد که چند جعبه شیشه پاک کن برای شیشه ها و چند جعبه پودر لباس شویی و محلول سفید کننده برای شستن کف ماشین و روکش صندلی ها لازم است. پیاده که شد فکر کرد بستگی به مارک مواد هم دارد. و این بیشتر گیجش کرد. پله های ورودی را دوتا یکی بالا رفت. داخل ساختمان موج گرما به پیشوازش آمد. شاید از هرکدام یک بسته کافی بود. شاید هم نه. از پله های مارپیچِ لیز بالا رفت. راهرو را تا انتها رفت و به همان محیط آشنای همیشگی رسید. نیمکت های توی راهرو، کفپوش های جیر که بوی الکل می دادند، دیوارهای رنگ روغنی آبی آسمانی، و ایستگاه پرستارها انتهای راهرو. پرستاری که به او زنگ زده بود با لبخندی به پهنای صورت به استقبالش آمد. مرد را از مسیر همیشگی ای که به اتاق پدر می رساند به راهروی باریک سفیدی کشاند. معلوم شد که اول باید با دکتر صحبت کند و بعد می تواند هرچه قدر دلش بخواهد با پدرش حرف بزند؛ چیزی که نه او طالبش بود و نه پدرش.

دکتر، مرد چاقی که سرش بی واسطه ی گردن مستقیما به بدنش وصل بود، کاناپه ی قهوه ای روبه روی میزش را تعارف کرد. گفت: “مشتاق دیدار. آخرین بار کی بود؟”

-جمعه ی قبل. بارون سیل اسا.

دکتر گفت: “پریز برق. پدرت شانس آورد.” بعد بی مقدمه پرسید: “این فارمالاها چی اند؟”

-چیا؟

دکتر میزش را دور زد و به سمت مرد آمد. کاناپه صدایی داد و فروتر رفت.

-توی بیمارستان همین که به هوش آمده به پرستارش گفته فارمالاها همیشگی اند.

و چشمان سیاهش را به چشم مرد دوخت. مرد شانه ای بالا انداخت.

-نظری ندارم.

دکتر جوری که انگار زانویش درد می کند کف دستش را به آرامی روی زانویش کوبید و شروع کرد به مالیدنش. گفت که این طور. بعد گفت دوز قرص ها را بالا برده و مجبور شده اند اتاق بی خطر تری به پدرش بدهند. و اضافه کرد اگر می خواهد می تواند برود پدرش را ببیند. هردو با کمی تقلا از روی کاناپه ای که تا نزدیکی زمین فرو رفته بود بلند شدند. مرد تشکر کرد و دکتر انگار متوجه نباشد سر راه او ایستاده با دو دست در جیب و لبخندی به لب، به او چشم دوخته بود. قدش تا گردن مرد بود. با این حال، این مرد بود که معذب پا به پا شد. دکتر گفت: “پس نظری نداشتی؟”

-درباره ی چی؟

-فارمالاها.

مرد پرسید: “پدر چیزی گفته؟ درباره ی من؟”

دکتر گفت: “چیزی هست؟”

  پس ماجرا فقط پدرش نبود. مثل یک بمب ساعتی منتظر بودند هر لحظه علائم بیماری ارثی مادرش را نشان دهد. ناگهان شروع کند به سابیدن کف مطب، یا نه، در عوض از فرایند نزدیکی کره ی مریخ با زهره صحبت کند و قسم بخورد مریخ پدر شرعی، اخلاقی، قانونی، و همیشگی اوست. اما غیر از زیستن در تناسخ هایش -به خصوص تناسخ نود و هفتمش- و فارمالاها، چیز دیگری برای گفتن نبود. فارمالاها صبح شش سالگی اش پیدا شده بود. از روی دیواری که مادر با وسواس با پارچه ی آغشته به سفید کننده می سابید خطی عمودی پیچ و تابی خورد و مثل یک قطره آب روی زمین سر خورد. بعد دستپاچه از ورود نه چندان تاثیرگذارش، خودش را بالا کشید و تا جایی که می شد باصلابت به سمتش آمد. خط عمودی ای بود به اندازه ی یک کف دست، که در فاصله ی ده سانتی متری او بین زمین و آسمان در راستای چشمانش ایستاد. خط گفت: “فارمالاها همیشگیه.”

نمی دانست یعنی چه. اما احساس خوبی داشت از تایید کردن خطی که احساس دستپاچگی می کرد؛ پس با تکان سر تایید کرد.

مرد گفت: “البته که چیزی نیست دکتر”. دکتر لبخند مودبانه ای زد.

یک مرتبه صدای بلندی مثل این که یک صندوق آهنی خالی را از بالای بام پرتاب نمایند شنیده شد و صدای تپانچه در فضا پیچید. میرزا رضا در یک آن عریضه به دست خودش را به شاه رسانده و تپانچه بیرون کشیده بود.  پیش از این که ناصرالدین شاه مجال انجام کاری بیابد گلوله از نیم تنه ی کشمیرش گذشت و به قلب خورد. قراولان و ملازمان شاه حمله بردند و میرزا را گرفتند. شاه مبهوت و منگ از هیاهو به زانو افتاد اما به جای باد گرم و غبار گرفته ی داخل حرم، باد خنکی که رایحه ی هلوی رسیده می داد به مشامش خورد. چشم گشود و نور شدیدی چشمش را زد. دستش را سایبان کرد که نور آفتاب که از بین شاخه های درخت توت می تابید چشمش را نزند و دید در همان مرغزار خوش و آب و هوا چشم گشوده است. سرخوشانه به کسی که آن بالا توت می چید گفت: “دختر، زن من می شی؟”

 «حاجی حسینعلی خان» رئیس قراولان سوادکوهی و «موثرالسلطنه» دیدند شاه زخمی جمعیت پر هیاهو را کنار می زند و به همان مسیر آشنای مقبره ی جیران جوان مرگش می رود. مسیری که سال ها بود شاه وفادارانه از آن جا عبور می کرد تا به مقبره ی جیرانش برسد. قصد شاه که دریافتند به یاری اش شتافتند و او را به سوی مدفن جیران بردند.

 شاه، نشسته روی صندلی شاهانه اش،  از دست جیران، دانه ی انگور می گرفت و مزه مزه می کرد. انگور و دست جیران هردو در مشت گرفت و به دهان برد. دست، بوی میوه ی شیرینی می داد رسیده. جیران به او چشم دوخت.

– مرا دوست داری یا حرمسرا؟

خواست چیزی بگوید که نزدیک قبر جیران، از پا درآمد.نشسته روی صندلی شاهانه اش، جیران را در اغوش کشید و ظرف انگورها کف اتاق ریخت. انگورها، دانه دانه، روی فرش هزار رنگ اتاق  لغزیدند. جیران گفت: “انگورها”. شاه در گوش جیران که به آغوش کشیده بود پاسخ داد: “نه حرمسرا و نه انگورها. تو را.”

 امین السلطان صدر اعظم که تازه خودش را رسانده بود بلافاصله دنبال پزشک مخصوص فرستاد. احدی در حرم نمانده بود. احیاءالملک پزشک را که به اتاق آوردند امین السلطان گفت: “بارک الله دکتر، روز لیاقت و هنر است. شاه را حال بیاور.”

شاه روی زمین دراز کشیده بود. احیاءالملک کنار او نشست. نگاهش به جوراب نخی سفید شاه افتاد. دید خون روی جوراب پای چپ شاه است. به ناچار از زیر شلوار شاه به ساق پای او دست برد تا جائی که مقدور بود و دستش به بالا می رفت. جریان خون را از قسمت بالای پا احساس کرد. از کنار پهلوی چپ خون را تعقیب کرد. بین دنده های چپ، در محل قلب، انگشتش فرو رفت. با کمال تأمل انگشت خود را چندین بار داخل و خارج و میان قلب را امتحان کرد. مطمئن شد که قلب به کلی از کار افتاده و شاه قطعا و  حتما مرده است. از جیب شاه دو دستمال سفید بیرون کشید. یکی را در همان جا فرو برد تا خون بیرون نیاید. به امین السلطان آهسته گفت: “قربان قلب به کلی از کار افتاده و شاه مرده است، نظر به اینکه چاکر نمک خوار شما هستم در عالم دولتخواهی عرض می کنم از حرم بیرون نروید و بعد مانند حاج میرزاآقاسی از همین جا به کربلا بروید.”  

امین السلطان سیلی محکمی به گوشش نواخت و بدون تغییر و آهسته گفت: “معراج نرو”.

و باز فریاد کرد: “دکترجان روز لیاقت و هنر است. تمام ترقیات تو امروز است. زود شاه را حال بیاور. تبر به پای شاه خورده، کاری کن شاه حال بیاید”. احیاءالملک گویی بعد از خوردن سیلی امین السلطان تازه بیدار و هوشیار شد. کاملا درسش را روان و حفظ کرد و مشغول مالش پهلو و پای شاه گشت. لباس های او را مرتب کرد و فریاد زد: “قربان الحمدالله حال قبله عالم جا آمده”.

پدر پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و از پشت میله های سبز به برف های خیابان چشم دوخته بود. مرد که در زد، پدر انگار بوق کامیونی شنیده باشد از جا پرید. به قدری لاغر بود که هر لحظه ممکن بود بلوز آبی گشادش از گردن و شانه هایش سر بخورد و تن استخوانی اش از لباس ها بیرون بیاید.

-ابو صابر… بیا بشین.

روی تخت نشستند. اتاق جدید پدرش از آن یکی کوچک تر بود و تقریبا لخت. غیر از تخت و کمد کنار آن عملا چیزی در اتاق نبود. پدر مثل سربازی از جنگ برگشته کلکسیونی از زخم هایی بود که با امکانات محدود ساخته بود. بخیه ی سر، خط نازک قرمز تیغ روی گردن، و تیک پرش چشم، که این یکی را از تلاش برق گرفتگی اش به دست اورده بود. مرد تا جایی که می شد لبه ی تخت نشست. انگار تخت سیاه چاله ای بود که در ژرفای آن زمان از حرکت می ایستاد و او تا ابد مجبور می شد محبوس در قلب آن نظاره گر زمانی باشد که نمی گذرد. سکوت به وحشتش می انداخت. می ترسید پدر ناگهان از آن ماجرا حرف بزند، از آن بعدازظهر کذایی مرگ مادر. گفت:”حقوقتو گرفتم.”

می دانست پدر می گوید: زیاد نشده؟ تا او بگوید: چرا دو درصد اضافه کردن.

پدر گفت: “زیاد نشده؟”

و او گفت: “چرا دو درصد اضافه کردن.”

پدر لبخند زد و بقایای آخرین دندان هایش را به نمایش گذاشت. گفت:”مادرت بهش نمی گفت آب باریکه. می گفت زردآب.”

در تمام سال هایی که خانه شان لایه لایه چربی می گرفت خاطرات مادر هم زیر چربی ها محوتر و محوتر می شد. اولین باری بود که اسمی از او می آمد. بوی تیز سفید کننده، که آن بعد ازظهر بعد از باز کردن در حمام بیرون زده بود دوباره توی بینی اش دوید. پدر تمام آن بعدازظهر صدای تلویزیون را تا آخر بلند کرده بود و پسربچه ی توی تلویزیون را به او نشان داده بود که می خواست موشکی را به آسمان بفرستد. پدر به او گفته بود قشنگه ببین. دلش نمی خواست ببیند. دلش هیچ موشکی نمی خواست. سروصدا داشت دیوانه اش می کرد. صدای تلویزیون را پدر به قدری بلند کرده بود که او با دست هایش گوشش را گرفته بود. پدر دست ها به پشت گره کرده، بی قرار و گویی منتظر چیزی، توی اتاق راه می رفت. بعد تلویزیون را خاموش کرده بود. پلیس ها از راه رسیده بودند و برانکاردی را برده بودند که بازوی استخوانی مادر از زیر پارچه ای که رویش انداخته بودند پیدا بود. پدر گفته بود تازه از خواب بیدار شده و متوجه چیزی نشده. گفته بود تمام بعدازظهر را خواب بوده، به خاطر قرص هایش.

حالا بعد از مدت ها سکوت توافیقشان را شکسته بود و از مادر حرف می زد. دست راست مرد را مثل همان روزی در دست گرفته بود که در سینک ظرفشویی زیر آب نگه داشته بود تا خون و پوست کنده شده اش را جریان آب بشورد. مرد دستش را کشید. فریب نخورد که به چشمان پدرش نگاه کند. نمی خواست سکوت توافقی شان بشکند. پدر گفت: “وقتی باهاش ازدواج کردم چهارده سالش بود. ازم می ترسید.” مرد نمی خواست بشنود. انگار ناگهان در استخری شیرجه زده بود که به جای آب گرمی که قولش را به او داده بودند با تکه های یخ پر شده بود. نخواست به خواسته ی پدرش تن بدهد. دستش را تکیه گاه کرد و از تخت بلند شد.

گفت: “باید برم.”

پدر، دست لرزانش را به لبه ی تخت گرفته بود. پاهایش به زمین نمی رسید و دمپایی های ابری آبی اش توی هوا معلق بود. به مرد که به آستانه در رسیده بود گفت: “فقط یه بار دیگه از این جا بهت زنگ می زنن”. این بار داشت به در پشت بام فکر می کرد، و به دسته کلید آویخته از کمربند پرستارش که آخر شب ها به او سر می زد. مرد، یک آن، به جای چارچوب دری که از آن بیرون رفت، سرخی خونی را دید که در سفیدی برف های پیاده رو می دوید و گسترش می یافت. برف سرخ. لرزشی را درخود حس کرد که ربطی به سرمای هوا نداشت، برای لحظه ای برگشت تا چیزی به پدرش بگوید. اما هیچ نگفت. از اتاق که بیرون رفت پدر، بعد از رفتن او مدتی همان جا ماند. بلوز گشاد آبی اش روی بدن لاغرش چین خورده بود و سفیدی آسمانی که از پنجره پیدا بود نیم رخ چهره اش را قاب گرفته بود.

پسر بچه به پای پدرش چسبیده بود. رفت و آمد پلیس ها، بوی تند سفید کننده و صدای تلویزیونی که انگار هنوز هم توی ذهنش روشن بود گیجش کرده بود. پلیسی که پیراهن آبی به تن داشت و موهای پسربچه را نوازش کرده بود انگار ناگهان فکری به سرش زده باشد به طرف حمام برگشت. چارچوب در حمام قدیمی بود و لولاها چکش کاری شده بود. در را به سمت خودش بست. جایی که قفل بیرونی در قرار می گرفت سوراخ های خالی دو پیچ به چشم می خورد

-این در قفل بیرونی نداره؟

پسر بچه تکان خفیف پای پدر را حس کرد و شلوار خال خالی پدرش را محکم تر بغل کرد. آن وقت بود که سرش به برآمدگی فلزی قفلی که در جیب پدر بود خورد. بی آن که چیزی بگوید وحشت زده سرش را بالا گرفت و حرکت آرام چانه ی پدر که انگار سال ها طول کشید را دید که گفت:”نه.از همون اول نداشت.” پلیس، چانه اش را خاراند. مکثی کرد و قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد نگاهی به او انداخت که شلوار پدرش را چسبیده بود. پسربچه هیچ نگفت.

 خواجه- تناسخ نود و هفتم مرد-  دستی به پالتوی نه چندان ضخیم ناصرالدین شاه کشید. جشن نیم قرن سلطنت شاه نزدیک بود و کاخ در تب و تاب تمهیدات جشن. شاه به رسم هرساله بی خبر از کارمای خویش عازم حرم بود. خواجه برای  لحظه ای خواست حقیقت را به او بگوید. بگوید تصدقتان شوم این بار را امامزاده حمزه نروید. بگوید جاسوس های بازاری حرف هایی زده اند درباره ی میوه فروش و تپانچه ای که به فردی شولای کهن به تن فروخته. بگوید لااقل چرا نمی دهید قرق کنند آن جا را که خاطر مبارک همایونی مشوش نشود. اما هیچ نگفت.

مادر با گونه هایی سرخ دوباره جای زخم های دست راست پسربچه را بوسید. گفت: “غلط کردم. غلط کردم.” پدر گفت: ” دست از سرش بردار”. مادر اشک هایش را که پاک کرد با صورتی سرخ تر از قبل گفت: “از حموم که اومدم بیرون می ریم سرسره. سرسره دوست داری؟”

ناصرالدین شاه پالتویی که خواجه برایش نگه داشته بود پوشید. گفت: “روز مبارکی است امروز”.

او را اما چند ساعت دیگر بی جان به کاخ برمی گرداندند. زندگی چنین بود و کارمایش چنین. جسدش را مخفیانه از صحن بیرون می بردند و امین السلطان در کالسکه ی سلطنتی، اندام بی جان شاه را طوری به حرکت در می آورد که گویی شاه برای جمعیت مضطربی که در طول راه بازگشت به کاخ ازدحام کرده بودند دست تکان می‌دهد و سرمی‌جنباند که “من بر شما جور دیگری حکومت خواهم کرد، اگر زنده بمانم”.

 کالسکه ی شاه که با شتاب به سمت قتلگاه شاه عبدالعظیم راه افتاد، خواجه، همچنان چونان پسرکی ترسیده که به پای پدر آویخته باشد، در سکوت خویش بود و هیچ نگفت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا