اگر که دگر بار زاده شوم – برومند نجفی
اگر که باید قلب من
بازایستد از تپیدن روزی
و بر این آتش گدازان
دم سرد مرگ وزیدن گیرد
و دستان سیاهی، سقف پلک هایم را
بر مردم چشمانم آوار کند
اولین آرزویم را در واپسین نفس
بر زبان می رانم؛
ای کاش تو پیشم باشی
اگر که دگر بار زاده شوم
به آیین هندوان و یارسان
به نخستین گریه های پس از میلاد
به نخستین لبخندهای پس از بلوغ
به نخستین تپیدن های قلب عاشق
و به نخستین شرم های روز میعاد
آخرین آرزویم را در اولین نفس
بر زبان می رانم؛
ای کاش تو پیشم باشی
اگر درین جهان بی ابتدا و انتهای هول آور
که از وحشت فروافتادن در گور فراموشی
آدمی به هرآنچه هست چنگ می زند؛
از خون و نژاد
تا زبان و قبیله و زر و جاه و مال
من اما
هیچ اندیشه ندارم، هیچ
که تو نام مرا می دانی
و نام مرا صدا می زنی
و در آهنگ صدایت تحریر هزاران نغمه ی داوودی است
و ” تنها صداست که می ماند”
اگر که آدمی از نخستین لحظه ی نخستین روز
سودای رجعت به بهشتش هست
و هریک دست به دامان خدایی و ربی
که از ره بندگی به بهشتش یازد دست
من اما عشق را دارم
و تو را دارم
و تو را و عشق را و بهشت را دارم
که خداوند عشق است
و تنها خداست که می ماند.