گفتوگویی منتشر نشده با علیاشرف درویشیان – زندگی مرا، مردمان کُرد احاطه کرده بودند
عصر دهم اردیبهشت سال ۸۶ بود که خبر ضایعه مغزی «علی اشرف درویشیان» را به من دادند. خبری که نه تنها من بلکه انبوهی از دوستداران این نویسنده و اهالی ادبیات، فرهنگ و آزادمنشی را متأثر و نگران کرد. حالا آقای نویسنده از آن روزهای سخت گذر کرده و در آخرین دیداری که برای انجام این گفتوگو، با او داشتم؛ دیدم که به مبارکی و سربلندی روی پاهایش ایستاده و دارد قدم برمیدارد.
میگفت: «دارم بهتر میشوم و در این مدت چند داستان کوتاه نوشتهام. رمانی را نیز شروع کردهام که باز حال و هوای «کرماشان»* دارد و در آن به زندگی پهلوانان آن دیار میپردازم. قهرمان رمان، پهلوانی است که عاشق میشود و…» به گمان نگارنده، این پهلوان عاشق، خود نویسنده است که حماسه و عشق را به هم آمیخته تا حماسهای عاشقانه خلق کند هر چند که خود عشق بزرگترین حماسه است. همان نیرویی که در ذات« علیاشرف درویشیان» در مرتبت والایی وجود دارد و اگر غیر از این بود، عبورش از این بیماری سخت محال بود. صبر و تلاش و اعتماد به نفس شگرفاش را شاهد بودم و با طمأنینه و لهجه شیرین کرمانشاهیاش میگفت «من باید خوب بشم». بذلهگویی و طنز دلنشین این بزرگمرد د این حالت بیماری، نشانههایی تأمل برانگیز از جوشش شور زندگی در اوست.
در این گفتوگو به سالهای دور و ابریاش رفتیم تا چشماندازی کلی به سیر زندگی، آثار، دیدگاهها و مواضع این نویسنده تأثیرگذار در جریان ادبیات داستانی و فضای اجتماعی بپردازیم.
پس زمینهها و آبشخورهای نویسندگی شما چه بود و چگونه نویسنده شدید؟
پس زمینههای داستان گویی و تبلور داستان و قصه و افسانه در زندگی من به شبهای زمستانی سردی برمیگردد که با خانواده دور کرسی مینشستیم و پدرم برایمان قصههایی از شاهنامه کردی میخواند و همسایهها هم به منزل ما میآمدند. شاهنامه کردی شخصیتی به نام «رستم کلهدست» به معنی «رستم کوتاهدست» داشت. پدرم از او بسیار میگفت. منظومه «خورشید و خاور» و «حمزه نامه» نیز از دیگر کتابهایی بودند که پدر برایمان میخواند. شخصیت «حمزه صاحبقران» را خیلی دوست داشتم به طوری که درکوچه میگفتم من پسر «حمزه» هستم.
در «سالهای ابری» به نوعی به این ماجرا اشاره کردهاید؟
بله، این فضاها همچنان در زندگی ما بود تا اینکه در فضای کرماشان سال ۳۲، که آن زمان نوجوانی۱۲ساله بودم، به کتاب علاقه زیادی پیدا کردم و شروع به خواندن کردم. در آن مقطع کرماشان محیطی کارگری بود و خانواده من نیز همه کارگر بودند اما به کتاب خواندن خیلی علاقه داشتند. «ابوالقاسم لاهوتی» شاعر بزرگ مردم کرماشان بود و اغلب مردم به دنبال کتاب شعر او بودند و کتابهایش را در جایی، که به قیمت گرانی کرایه میدادند، تهیه میکردند. یک معلم شیمی داشتیم که علاوه بر شیمی، شعرهای «لاهوتی» را برای ایجاد تنوع و خشک نبودن کلاس برایمان میخواند. یک روز شعر «داک» لاهوتی را، که درباره میهن گفته بود، با مطلع ذیل برایمان در کلاس خواند:
«فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند
غمم را بلبلی که آواره شد از لانه میداند»
این شعر تأثیر زیادی روی ما گذاشت و خیلی متأثر شدیم. این گونه بود که آشنایی با شعر «لاهوتی» مرا با شعر و نوشتن آشنا و علاقهمند کرد. داییام نیز، که در شرکت نفت کار میکرد، برایمان رمان، از جمله آثار «ماکسیم گورکی» را میآورد. روزی یکی از معلمهایمان گفت که این شعر را به نثر بنویسید:
«جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار»
من این کار را کردم. نثر را که خواندم، همه مرا تشویق کردند. همان جا نخستین جرقه نویسندگی در ذهن من زده شد.
یک بار گفتید «قبل از نویسنده شدن، در عرصه ورزش وزنهبرداری فعالیت میکردم ولی در جریان مسابقات از آن زده شدم و…» حتی جایی در رمان «سالهای ابری» میبینیم که «شریف» راوی، به اعتبار اینکه گفتهاید شخصیت «شریف» در «سالهای ابری» خود من هستم، با «عبدالحسین کشاورز» وزنه میزنند و کشاورز از شعر گفتن «شریف» سخن به میان میآورد و… فکر کنم که این ماجرا به همان صحبتهای شما برمیگردد؟
«عبدالحسین کشاورز» اسم مستعار یکی از دوستان من است و هم اکنون مهندس است. آن زمان در رشته ریاضیات درس میخواند و در کنکور در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول شد. قبول شدن او در کرماشان آن سالها به منزله یک اتفاق بزرگ بود چرا که قبول شدن در آن رشته خیلی سخت بود. با هم انجمنی در مدرسه راه انداخته بودیم که بعد از ظهرها، وقتی که بچهها مرخص میشدند، در یکی از کلاسها جمع میشدیم و شعرها، داستانها و انشاهایمان را میخواندیم. با او خیلی صمیمی بودم. هم شعر میگفت وهم وزنهبرداری کار میکرد. من هم به تبعیت از او شروع کردم به وزنهبرداری و بعدها در کرماشان انتخاب شدم و برای مسابقات به تهران آمدم اما وقتی با روشهای مسابقه برخورد کردم؛ زده و منصرف شدم. آن را رها کردم. معلم شدم و به گیلانغرب رفتم. فضای آنجا مرا به مردم نزدیکتر و آشناتر کرد و دیدم که چه رنجهایی دارند و بچههایشان با چه مشکلاتی روبهرو هستند. بعدها این شناخت و دمخور بودن با آن مردم، در نویسندگی خیلی به کارم آمد. چرا که من معتقدم، نویسندهای در کارش موفق است که با شخصیتهای داستانهایش احساس نزدیکی بکند. البته باز هم شروع به نوشتن نکردم و بعدها در اثر فعالیتهایی که داشتم؛ دستگیر شدم و به زندان کرماشان افتادم. در آنجا بود که با روستاییها و مردم رنجدیده بیشتر آشنا شدم و شروع به نوشتن مجموعه داستانهای «ندارد» کردم. دلم از بغض و کینه پر شده بود. همین طور مجموعهای از داستانهای «از این ولایت» را نوشتم.
البته فضای داستان های «از این ولایت» به تجربههای زندگی شما در «گیلانغرب»، به هنگام معلمی درآنجا، برمیگردد. چطور شد که این همه بین نوشتن «از این ولایت» و تجربههای شما از آن فضا فاصله افتاد؟
همیشه حوادثی هست که آدم را به جلو میبرند. دو سال بعد از معلمی در گیلانغرب بود که «از این ولایت» را نوشتم. بخشنامه آمد و گفتند هرکه ۱۰ سال سابقه معلمی داشته باشد؛ میتواند در کنکور شرکت کند و به دانشسرای عالی برود. درآن کنکور شرکت کردم و قبول شدم. به دانشگاه تهران آمدم و در آنجا با شخصیتهایی چون دکتر «آریانپور»، «جلال آل احمد» و دکتر «سیمین دانشور» آشنا شدم و آنها بودند که باز در ذهن من توجه بیشتری به ادبیات را ایجاد کردند. بخصوص «آل احمد». بعدها با دکتر «محمدباقر مؤمنی» که کرماشانی بود، آشنا شدم و نخستین داستانهایم را پیشاش بردم و خواندم. در جلسه بعدی از من خیلی استقبال کرد و مرا خیلی به نوشتن تشویق کرد. این اتفاقات بودند که قدم به قدم مرا به سمت نویسندگی سوق دادند وگرنه اگر به من میگفتند دوستداری در آینده چه کاره شوی؟ هیچوقت نمیگفتم که آرزو دارم نویسنده شوم چرا که نویسندگی را دور از زندگیام میدانستم.
قبل از این اتفاقات و آشنایی با این شخصیتها، هیچ اثری از شما منتشر نشده بود؟
خیر، فقط زیاد خوانده بودم. نخستین کتابی که از من چاپ شد «صمد جاودانه شد» بود که ابتدا در مجله «جهان نو» چاپ شد و بعد به صورت کتاب جزوهای در آمد اما نخستین کتاب داستانم، مجموعه داستان «از این ولایت» بود.
یادداشتهایی از زندگی و خاطرات و تجربههایتان در گیلان غرب برداشته بودید؟
بله، یادداشتهای زیادی در دفترم نوشتم و بعد نشستم روی آنها کار کردم و به صورت داستان درآوردم.
چقدر از آن واقعیتهای محض وام گرفتید؟
اصلاً با آن واقعیتها متفاوت نیستند. داستانهایم کاملاً واقعیت دارند منتها لباسی داستانی تن آن واقعیتها کردهام.
حتی شخصیتها هم همان اسم و مشخصات را دارند؟
شخصیتها موجود، زنده و قابل لمس هستند. با من دوست و رفیق بودند وبا آنها سر سفره نشسته و به مسافرت رفته بودم. با خانواده شاگردانم آمد و شد داشتم و همه را به خوبی میشناختم.
به همین خاطر شما را بیشتر نویسندهای رئالیست میدانند ولی اگر در آثار شما دقت کنیم، رگههایی از فضاهای انتزاعی و تخیلی، که از طریق وامگیری از آداب و رسوم دینی، مذهبی و فرهنگی، قصهها و افسانههای کردی و همچنین تصویر پردازیهای شاعرانه ایجاد شدهاند، به خوبی مشهود است. به عنوان مثال، شخصیت «آل» در «سالهای ابری» شخصیتی خیالی است که در رؤیا یا جریان سیال ذهن بر نویسنده ظاهر میشود. همین طور اتفاقاتی هم در آثارتان، بخصوص در رمان «سالهای ابری» میافتد که شبیه رخدادهای افسانهای هستند. توصیفهایی که با بهرهگیری از صور خیالی در آثارتان تبلور یافتهاند نیز، وجهی دیگر از این دنیای غیر رئالیستی است که به شعر پهلو میزنند. خود شما سهم واقعیت محض بیرونی و فضاهای انتزاعی و شاعرانه در آثارتان را در چه سطح و میزانی میبینید؟
واقعیت و تخیل از همدیگر جداییناپذیر و جزئی از زندگی هستند. حتی تخیل ریشه در واقعیت دارد. تخیل در افسانهها نیز نقش عمدهای دارد و لحظات سوررئالیستی هم هست. همان طور که در «سنگ صبور» و «حسن کچل» میبینیم. اینگونه است که واقعیت و تخیل را همراه هم میدانند. من هم سعی کردم تا حدی تخیل به داستانهایم بدهم تا خشک نباشند و خواننده را خسته نکنند. واقعیت زندگی پیرامون، بواسطه کارگر بودن خانوادهام، برایم کاملاً ملموس بود اما مادربزرگم «بیبی» با روایت افسانههای کردی، در شکلگیری و پرورش یک ذهن تخیلپرداز در من خیلی کمک کرد. او به افسانهها خیلی اهمیت میداد و همیشه به ما توصیه میکرد که آنها را حفظ کنیم و قدرشان را بدانیم. هنگامی که در کرماشان دستگیر شدم، ضبط صوتی به همسرم «شهناز» دادم تا آن افسانهها را از زبان «بیبی» و دیگران ضبط کند و نگذارد که کارم متوقف شود. پرورش تخیل، برای درخشیدن ما در سطحی جهانی، خیلی مهم است و فکر میکنم که یکی از وظایف عمده مدارس ما، پرورش دادن تخیل بچهها است.
«سالهای ابری» از طرفی بیوگرافی شما در جامه رمان است و از طرف دیگر میتوان آن را، با توجه به فصلهای آن، تاریخ زندگی پر فراز و نشیب یک ملت در سیری تاریخی عنوان کرد. انگار که سرنوشت راوی با سرنوشت یک ملت در کوران حوادثی تلخ و شیرین گره خورده است. خود شما در این باره چگونه میاندیشید؟
آنچه در «سالهای ابری» برای من مهم و مورد توجه دیگران هم قرارگرفته است؛ صمیمیتی است که من در بیان حوادث اطرافم دارم. حتی«گابریل گارسیا مارکز» هم میگوید که هیچ تکنیک، فن و سبکی در نویسندگی، نمیتواند جای صمیمیت در روایت را بگیرد. از طرف دیگر، این رمان را براساس زندگی خود و مسیری که از کودکی تا زمان انتهای رمان طی کرده و به یادم مانده بود نوشتهام.
طبقهبندی فصلهای «سالهای ابری» موضوعی است یا براساس مقاطع تاریخی؟
تاریخی است و این دوره از سال ۱۳۲۰شروع میشود و تا سال ۱۳۵۷ادامه پیدا میکند.
«سالهای ابری»، به خاطر وقوع بیشتر رویدادها در شهر «کرماشان»، یک رمان شهری محسوب میشود ولی در آن روابط و مناسبات روستایی نیز موجود است و با روابط و مناسبات شهری ادغام شدهاند. شاید این خصیصه، تا حدی به تفاوت کمتر میان روابط و مناسبات روستایی و شهری در آن زمان کرماشان برمیگردد ولی خود شما دلیل دیگری برای این امر دارید؟
کرماشان محیطی بود که روستاییان اطراف هم به آنجا میآمدند و ما همیشه به روستاییان دوغ فروش و رب انار فروش و…در بازار کرماشان بر میخوردیم. آنها با خود فرهنگ و مناسبات روستایی را میآوردند و با آوازها و موسیقیشان هم آشنا میشدیم. تجربههای دوران معلمی گیلان غرب و آشناییام با چهرههای روستایی نیز در پس زمینه ذهنام بود. بنابراین تأثیر زیادی روی نوشتار من میگذاشت.
شما که بیشتر تجربه داستان کوتاه داشتی، چطور تصمیم به نوشتن رمان بلند «سالهای ابری» گرفتید؟
سال ۱۳۵۵در زندان قصر بودم که رمان «پابرهنهها» اثر «زاهاریا استانکو» با ترجمه زنده یاد «احمد شاملو» به زندان آمد و خواندیم و خیلی از آن لذت بردیم. روزی یکی از دوستانم پیش من آمد و گفت «درویشیان شما باید رمان بنویسی». از همان لحظه به سراغ این مسئله رفتم. سبک «پابرهنهها» با ترجمه بسیار زیبای «شاملو» روی من خیلی تأثیر گذاشت و دریافتم که من هم باید صادقانه و روشن حرفهایم را بزنم.
شاگردی نویسندگانی شاخص چون «جلال آلاحمد» و «سیمین دانشور» تأثیراتی روی سبک و سیاق نوشتاری شما نداشت؟
آشنایی با این استادان در من عشق به ادبیات و نویسندگی و کتاب را افزون کرد. خانم «سیمین دانشور» به ما درس «تاریخ هنر خاور دور» و «زیبایی شناسی» میداد. موسیقی، فیلمها و تئاترهای روز را هم به ما معرفی میکرد. «آل احمد» هم ما را ترغیب به بازدید از نمایشگاههای نقاشی میکرد. البته در دانشسرای عالی، درس «آیین نگارش» را هم با او داشتیم و این به کار نویسندگی میآمد.
تجلی فرهنگ و آداب و رسوم و روابط و مناسبات اجتماعی کردها در آثار شما خیلی پررنگ است و از همه مهمتر تدوین و گردآوری چند جلد فرهنگ و افسانهها و ضربالمثلهای کردهای کرمانشاه و اطراف، انگیزه منحصر بفردی میطلبد. این پرداخت جدی و فراگیر به این فرهنگ و پتانسیلهای داستانی آن ناخودآگاه و به خاطر تعلق شما به این فرهنگ اتفاق افتاد یا اینکه کوششی آگاهانه برای رجعت به فرهنگ غنی این ملت داشتهاید؟
در حقیقت به خاطر توجه و علاقهای که به کردها داشته و دارم خواسته و ناخواسته وجوه فرهنگی آنها در آثار من میتوانست بیاید، چرا که زندگی مرا مردمان کرد احاطه کرده بودند. فرهنگ کردی از خانواده گرفته تا کوچه و بازار و مدرسه، فرهنگ غالبی بود اما معاشرتهای من با مردم گیلانغرب و مواجه شدن با ضرب المثلها و گفتارهای آنان، مرا بر آن داشت که از این پتانسیل فرهنگی برای ایجاد تنوع در آثارم بهره ببرم.
چطور شد که تصمیم به ترجمه آثار نویسندگان کرد گرفتید؟
زمانی که به جشنواره ادبی «گلاویژ» دعوت شدم، به سلیمانیه مسافرت کردم و در آنجا با تعدادی از نویسندگان تراز اول دنیا، که کرد بودند، برخورد کردم. نویسندگانی چون شیرزاد حسن، بختیار علی، رئوف بیگرد، محمدفریق حسن، محمداسماعیل برزنجی، آزاد برزنجی، محمد مکری، نجیبه احمد، سارا افراسیاب، احلام منصور و شیرین کمال احمد. آثار بعضی از آنها از جمله «شیرزاد حسن» و «بختیار علی» مورد توجه اروپاییان قرارگرفته و ترجمه شده بود. در جریان این آشنایی، چند اثر مطرح آنان را دریافت کرده و با همکاری یکی از دوستان کُردم، برای نخستین بار در ایران به فارسی ترجمه کردم که با عنوان «داستانهایی کوتاه از نویسندگان معاصر کرد» توسط نشر چشمه منتشر و مورد استقبال زیادی هم واقع شد.
با ویژگیهای مشترکی میان آثار خود و این نویسندگان کرد سورانی مواجه شدید؟
جای پای افسانهها را در کارهای آنها هم میبینم. همیشه به نویسندگان جوانی که به من مراجعه میکنند توصیه میکنم، از جایی شروع کنند که میشناسند. بخصوص خانواده، چرا که شناخت خوبی از اعضای آن داریم. به عنوان مثال، در «سالهای ابری» زندگی و ماجراهای خانوادهای را روایت میکنم که با آن زندگی کردهام و خصوصیتهایشان را به خوبی میشناسم. این شناخت به ترسیم و تصویر کردن چهره شخصیتهای داستان کمک میکند. بخصوص نوشتن با زاویه دید اول شخص مفرد به صمیمانهتر نوشتن نویسنده کمک میکند. به همین خاطر «سالهای ابری» و «آبشوران» را با اول شخص نوشتم اما «از این ولایت» و رمان «سلول ۱۸» را با زاویه دید دانای کل نوشتم.
به نظر میرسد درجاهایی از آثارتان، بر غلظت تلخی واقعیتهای هر چند تلخ اجتماعی زمان و مکان داستانهایت افزودهای. به همین خاطر برای من به زور شوهردادن دختر بچهای ۸ ساله، به خاطر بدهکاری پدرش و فقر خانوادگی، در داستان «هه تاو» یا غرق شدن «کاکه مراد» در رودخانه، به خاطر رها نکردن بخاری که خریده، در مجموعه داستان «از این ولایت» چندان قابل پذیرش نیست. البته ذکر این نکته به منزله وارد کردن خدشهای بر برخورد و نگاه صادقانه و صمیمی شما با واقعیت نیست بلکه میخواهم بپرسم، آیا عواملی چون موجهای سیاسی و اجتماعی آن دورانها، حائز اهمیت بودن رویکرد آسیب شناسانه شما به مسائل بغرنج اجتماعی و کینه ناشی از فقر طبقاتی در ترسیم و تصویر کردن وقایع و فضای داستانی در آثار شما و بخصوص در پایان بندیهای بسیار تلخ تأثیر گذاشته یا واقعیتهای تا این حد تلخی را شاهد بودهای؟
قصد من از گذاشتن این پایان بندیهای تلخ این بود که بیهودگی تبلیغاتی را که رژیم شاه برای انقلاب سفید و منشور ششگانه در آن زمان میکرد به ذهن خواننده القا کنم و بگویم که این جریان هیچ تأثیری در پدیده فقرزدگی و رفاه در روستاهای ما نگذاشته و فقط بر میزان فقر افزوده است. البته تا حدودی نگاه و نظر سیاسی خودم را هم در آثارم مدنظر داشتم.
اگر این نگاه شخصی را نداشتید و فقط به مشاهدات خود از واقعیت موجود تکیه میکردید، این فضاها و پایان بندیها را کمی ملایم تر درمیآوردید؟
نمیتوانست اینگونه باشد، چرا که واقعیت همانی بود که هست و من نمیتوانستم دخالت کنم و آن را تغییر بدهم.
در کنار این فضاهای تلخ، طنز معصومانه کودکانهای در آثار شما موجود است. این طنز خاص به رندی و بذلهگویی شما برمیگردد یا اینکه منشأ دیگری دارد؟
خانواده ما همگی طنزپرداز بودند و از آنها تأثیر میگرفتم. در واقع هر کدام نکاتی را در صحبتهایشان به من یاد میدادند. نمیشد که همیشه غمگین باشیم و به هرحال راهی برای خندیدن و شادی کردن با هم پیدا میکردیم. همیشه عزا نبود بلکه عروسی و شادی و خنده و رقص هم بود.
درونمایه آثار شما و مضمونهای طرح شده در آنان، نشان دهنده رویکرد معترضانه و انتقادی شما به شرایط، موقعیتها و فضاهایی است که شخصیتهای مقهور شده داستانها و رمانهایتان درآن به ستوه آمده و گاه نیز قربانی میشوند. به همین خاطر، خواننده آثار شما به اعتقاد نویسنده به تعهد در مقابل شرایط زیستی انسانی و بهبود آنها واقف میشود و درمییابد با نویسندهای روبهرو است که ضمن توجه به تکنیکها و تمهیدهای داستان و رماننویسی به انتقال پیام و تحلیل اجتماعی و طرح مفاهیم انسانی بسیار اهمیت میدهد و سعیاش این است که ادبیات را به میان عامه مردم برده و به زندگی آنها بپردازد. اعتقاد شما نسبت به رسالت نویسنده در جامعه چیست؟
معتقدم که نویسنده نمیتواند از متن جامعه فاصله داشته باشد بلکه همراه جامعه حرکت میکند. همواره تمایل به فعالیت اجتماعی داشتم و بنابراین به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمدم تا در فراز و نشیبهای اجتماعی همراه جامعهام باشم و به مسائلی که به نفع جامعه نیست اعتراض کنم. البته این روحیه را از رفتار و رهنمودهای بزرگانی چون دکتر «آریان پور»، «جلال آل احمد»، دکتر «سیمین دانشور»، دکتر «محمدباقر مؤمنی» و «به آذین» کسب کردم. آنها این امر مهم را از همان روزهای اول به ذهن من وارد کردند و باید از آنها تشکر کنم، چرا که مرا طوری نساختند که یک نویسنده منزوی باشم. من به نویسنده، شاعر، مترجم و هنرمندی علاقهمندم که همچون زنده یاد «شاملو» نبض جامعه در دستش باشد، برای آن بنویسد و همراه آن حرکت کند. این گونه است که همیشه شعرهای «شاملو» زمزمه میشود و بین مردم خوانده میشود. ما شاعرانی از این قبیل زیاد داشتهایم؛ فرخی یزدی، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و حتی نیما یوشیج. همین طور نویسندگان متعهد و با شهامت نیز داشتهایم. اینان همراه با جامعه خود حرکت میکردند و به درد آن واقف بودند. منزوی و برج عاج نشین نبودند.
تا از برج عاج نشینی و انزوای نویسنده و هنرمند سخن به میان میآید، «ابراهیم گلستان» به ذهن تداعی میشود و این در صورتی است که هنر نویسندگیاش زبانزد همه است و حتی خیلیها او را چیره دستتر از همه میدانند. البته این به منزله نداشتن دغدغه اجتماعی یا درونمایه فکری در آثارش نیست بلکه به حضور بیرونی وی در متن جامعه و جریانهای اجتماعی بر میگردد. «گلستان» در مقایسه با خیلی از هم نسلانش در زمره شاعران و نویسندگانی قرار میگیرد که بیشتر به وجوه زیبایی شناسانه، ساختار و زبان اثر اهمیت میدهند. نه اینکه آثار ایشان خالی از درونمایه و دیدگاه اجتماعی باشد بلکه صدایی معترض در مقابله با نابسامانیهای اجتماعی در بطن جریانات اجتماعی نیستند. در واقع خود را در حصار حرفه، دنیای خاص خود و زندگی و عقاید شخصیشان محصور کردهاند و به همین خاطر مورد انتقادهای ملایم و گاه تندی قرار میگیرند. شما چه دیدگاهی در این باره دارید؟
اعتقاد دارم که انسان در انتخاب روش و نوع رفتار خود در زندگی آزاد است. بنابراین، نمیتوانم برای دیگران تعیین تکلیف کنم و راه و چاه نشانشان بدهم. به نظر من، «ابراهیم گلستان» از لحاظ تکنیک، فن داستاننویسی و انتخاب واژههای خیلی قشنگ حرف اول را در ادبیات داستانی ایران میزند. او هم میخواهد آن گونه زندگی بکند. من نمیتوانم به او دستور دهم که چکار کن و چکار نکن! به هرحال خودش روزی به این نتیجه خواهد رسید که باید همراه جامعه باشد و اگر این رویه را در پیش بگیرد هم خیلی بهتر میتواند بنویسد و هم توجه خوانندگان بیشتری را جلب خواهد کرد.
البته خیلیها معتقدند آثاری که در هنگام جریانات و التهابات موجهای اجتماعی و سیاسی پدید میآیند، با گذر جامعه از آن فضاها و ورود به شرایطی دیگر به فراموشی سپرده میشوند و در نهایت آنچه ماندگارتر میماند، اثری است که پدید آورنده در آن به زبان، ساختار و مؤلفههای زیبایی شناسانه و خلاقه تازه و خاصی رسیده باشد؟
رنگ هنری به اثر دادن خیلی خوب است و به زیبایی و محبوب شدن آن در بین مردم کمک میکند اما نه اینکه نویسنده یا هنرمند به طور کلی خود را از دنیای پیرامونش جدا بداند. البته هنر و ادبیات نباید به سمت ایدئولوژی زدگی برود، چرا که همیشه، ایدئولوژی به هنر و ادبیات صدمه زده است که نمونهاش دوره شوروی و پدیده «ژدانف» است.
خبر ضایعه مغزی شما خیلیها را نگران و ناراحت کرد ولی این سؤال را هم در ذهن خیلیها پدید آورد و بارها از خود من نیز پرسیدهاند که چرا آقای «درویشیان» دچار این ضایعه شد؟! ایشان که خیلی سر حال بود؟! در لید مصاحبهای که چندی پیش نشریه «چیستا» با شما انجام داده بود، اشاره شده بود که شما بعد از تأثر شدیدی که بعد از دیدن فیلم فاجعه انفال کردستان عراق، برایتان پیش آمده دچار این ضایعه شدهاید. این اتفاق دلیل جانبی هم داشت؟
کار زیاد خستهام کرده بود و مسئولیتهای زیادی هم به عهده داشتم. از جمله مسئولیت ساختن یک دانشگاه معماری در «بم» بعد از زلزله را به من سپرده بودند. البته قبل از این اتفاق، شوهر خواهرم فوت کردند و به تبریز رفتم و شبانه به کرج برگشتم. بعد از برگشت، آن فیلم را هم دیدم و تلخی آن فاجعه به شدت ناراحتم کرد و به هر حال و هر دلیل این اتفاق افتاد. این بیماری خیلی به من فشار آورد. روزگار سختی را گذراندم. همسرم «شهناز» برای بهبودیام خیلی زحمت کشید و با مهربانی از من پرستاری کرد. همین طور بچهها و پزشکان و فیزیوتراپهایم. اعضای کانون نویسندگان ایران هم مرتب به من سر زدند. جا دارد از ناشران خوبی هم که مرحمت کرده و به من سر زدند، تشکر کنم. امیدوارم که روزی مفصل از زحمتهایی که برایم کشیدند، حرف بزنم. همه این افراد از هر لحاظ به من کمک کردند. از همه ممنونم.
*در گویش کردی کرمانشاهی، لفظ «کرماشان» به جای «کرمانشاه» معمول است و «علی اشرف درویشیان» هم تأکید داشت که از این لفظ استفاده شود، چرا که معتقد است؛ کرماشان صحیح است. در ضمن ازبه کار بردن واژه «شاه» برای شهر محبوبش امتناع میکند که به نوعی به نفرت وی از شاه نیز برمیگردد.
گفتوگو: مختار شکریپور
.
.
.
باز نشر از : زریان