farsifarsi-1انتخاب سر دبیرمقاله

زیستن در جهان مُردگان، مُردن در سرزمین زندگان – به قلم همایون عباسی

(اشاراتی استعاری در باب جامعه سوگ‌زده، مرده‌پرستی، مداحان و نوروز با نگاهی به کرماشان و ایلام)

در روستایی(جامعه‌ای) که هیچ نشانی از زندگی در آن نیست، جایی که نه دولت قدمی برای تغییر برمی‌دارد، نه علاقه‌ای به این کار دارد و نه مردم نیرویی برای شادمانی در خود می‌بینند، قبرستان بدل به تنها مکان آباد شده است. جایی که مردگان بیش از زندگان حضور دارند، خاطرات سنگین‌تر از لحظه‌های جاری‌اند و مرگ، معنای مرکزی زندگی را شکل داده است. اما چگونه به اینجا رسیدیم؟ چرا به جای جشن گرفتن یا پاسداشت شادی، سوگواری می‌کنیم؟ چرا زنده‌ها در سایه‌ی مردگان خود را دفن کرده‌اند؟ چرا تا وقتی نمیرید ارزش یا توجه پیدا نمی‌کنید؟ این حکایت یک روستا و یک شهر نیست. مرگ‌خواهی و مرده‌پرستی و خوار‌شمردن زندگی به یک اپیدمی تبدیل شده در جوامعی که نشانی از زندگی در آن یافت نمی‌شود هر چند واقعیت تاریخی این جوامع نباشد. اینجا از نظر ماهیت و تبعات هم منظور مرگ‌پرستی در معنای فلسفی و روانشناختی آن است که به عنوان یک انحراف روانی یا یک گرایش به خشونت و مرگ تعریف می‌شود و هم اصطلاح عامیانه‌تر فرهنگ مرگ‌محور یا جامعه سوگ‌زده.

مرگ‌پرستی یا سوگ‌زدگی در جوامع مختلف پدیده‌ای تصادفی نیست؛ بلکه ریشه در تاریخ، اقتصاد و سیاست دارد. جوامعی که به حاشیه رانده شده‌اند، مورد استثمار قرار گرفته‌اند یا در چرخه‌ای از فقر و ناامیدی گرفتار شده‌اند، اغلب به مرگ پناه می‌برند یا رانده می‌شوند. اگر زندگی و شادی را یک مهارت به حساب بیاوریم در کنار بسترها و زمینه‌هایی که لازم است، اکثریت مردم در هیچ بستر و نهادی نه تنها مهارت زندگی و شادی را یاد نمی‌گیرند بلکه فرهنگ سوگ‌پرست همیشه هر نوع شادی‌خواهی را سرکوب و تحقیر می‌کند. در این روستا(جامعه)، همان‌گونه که در بسیاری از نقاط محروم جهان دیده می‌شود، فقدان فرصت‌های اقتصادی و اجتماعی، فقدان عدالت و همزمان سرکوب فرهنگی، مردم را به سوی پرستش مرگ سوق داده است. چرا که زندگی چیزی برای عرضه ندارد، پس مرگ بدل به آخرین پناهگاه می‌شود. حاکمان نیز، آگاهانه یا ناآگاهانه، این وضعیت را تقویت می‌کنند: جامعه‌ای که در سوگ فرو رفته است، کمتر شورش می‌کند، کمتر مطالبه می‌کند، و کمتر برای تغییر می‌جنگد. ولی در عوض به بی‌ارزش‌ترین حواشی اهمیت می‌دهد. علیه خانواده و نزدیکان و اعضای جامعه خود شورش می‌کند، شورشی کور و مخرب. تمام خشم انباشته شده از سرکوب و ناکامی امیالی که نتوانسته ارضاء کند، تمام شادی و زندگی که از او دریغ شده است، تمام عصیانی که باید علیه  ساختار و حکومتی که این وضعیت وحشتناک را ایجاد کرده به کار بگیرد، تبدیل به خودتخریبی و دعوا و حاشیه و چالش بی‌سرانجام با اطرافیان خود می‌کند. یا در نهایت خشونت اجتماعی و اعتیاد و خودکشی.

شادی برای فیلسوفانی همچون نیچه، اسپینوزا و برتراند راسل نه یک تفریح، بلکه یک ضرورت زندگی است. نیچه می‌گوید که زندگی را باید تأیید کرد، آن را باید در آغوش کشید و نه اینکه در برابر مرگ زانو زد. او زندگی را «خواستِ قدرت» می‌داند، اراده‌ای برای خلق، تغییر و رشد. البته این خواست قدرت برای نیچه یک نیروی پیش‌برنده در زندگی و خود زندگی یک نیروی خلاق و زاینده است که باید تایید شود.  اما در این روستا، مرگ قدرت را در دست گرفته است. مردم به جای آنکه انرژی خود را صرف زایش و آفرینش کنند، به خاطره‌ی کسانی که رفته‌اند چسبیده‌اند. چون اساسا محلی یا زمینه‌ای برای آفرینش باقی نمانده، اگر هم سالی چند روز تجمعی در خیابان است سازماندهی شده برای انفعال و سوگ، هر آنچه هست ویرانی و زوال است.

فروید معتقد بود که انسان میان دو نیروی غریزی گرفتار است: اروس (غریزه‌ی زندگی) و تاناتوس (غریزه‌ی مرگ). این تقابل هر چند در روانکاوی کلاسیک بیش از آنکه یک امر اجتماعی باشد به سطح ناخوداگاه فردی مربوط می‌شود اما از لنز آن می‌توان برای تحلیل جوامع نگاه کرد. در این روستا، تاناتوس پیروز شده است. مردم به جای ساختن، به جای عشق ورزیدن، به جای خلق هنر و موسیقی، به سوی خاک کشیده شده‌اند. آنها به مرور زمان، با وسواس مرگ، خود را نیز پیش از موعد دفن کرده‌اند. اما باید از خود پرسید: آیا ما فقط برای سوگواری و تماشای گورها زنده‌ایم؟ آیا زندگی چیزی فراتر از یادبودِ گذشته نیست؟ در جوامع مرگ‌زده همه مصادیق زیبایی به تدریج حذف می‌شوند. موسیقی غایب است، رنگ‌ها همه حذف شده‌اند. تا چشم کار می‌کند سیاهی است. حتا لباس دختران خردسال هم تیره است. ماشین‌ها سیاه، سفید یا بی روح هستند. رنگ‌های شاد تحقیر می‌شوند. جوانان از 15 سالگی دیگر هر رنگی را نمی‌پوشند. زنان بیش از هر گروهی قربانی سوگ‌زدگی می‌شوند و بار ادامه این فرهنگ را بر دوش می‌کشند. صورت‌های زخمی و لباس‌های مشکی در سوگ عزیزان، یک تصویر سورئال گویی از تاریخی پریشان به اکنون پرتاب شده است که گاهی یک زن را به سیاه‌پوشی و سوگواری ابدی محکوم می‌کند. در جامعه مرگ‌زده کودکی، نوجوانی و جوانی، همه جوانمرگ می‌شوند. چون عجله‌ای وجود دارد که همه زود بزرگ شوند. مثل آدم‌های کهن‌سال رفتار کنند. حتا کودکان را طوری تربیت می‌کنند بیشتر از سن خود بدانند. همین کودکی، نوجوانی و جوانی نکرده‌ها همه بعدها خودش خشونت و افسردگی و بی‌معنایی می‌شوند. در عوض مراسم خاکسپاری با تحریک سیستماتیک مداحان باشکوه‌تر برگذار می‌شود و هر روز ابعاد و رسوم تازه‌ای برای مبالغه‌آمیز کردن سوگواری اضافه می‌شود که پیش‌تر در سننی چون چَمَر یا مناسک اینچنینی سوگ جایگاهی نداشتند. در جاهایی مثل مناطق کلهر و لک اگر کمتر به خودت آسیب بزنی نماد بی‌عاری و بی‌تفاوتی می‌شود. یعنی نُرم‌های اجتماعی در شهرهایی روندی معکوس پیدا کرده و سوگواری به جای کمرنگ‌شدن، بروز شده‌اند و تکامل می‌یابند. برای دیدن فاجعه به فیلم‌هایی که از این مراسمات در فضای آنلاین منتشر می‌شود توجه کنید. البته تنها مختص به کرماشان، ایلام و لرستان نیست، در شکلی دیگر و سازوکاری متفاوت در مناطق کورمانج ارومیه هم در جریان است. حتا پرداخت به اقتصاد سیاسی سوگواری در اینجا ضروری می‌نماید. چرخه‌ی اقتصادی که از فلاکت و اشک مردم زیست انگلی پیدا کرده است.

از نظر تاریخی، بسیاری از جنبش‌های آزادی‌بخش و تحولات اجتماعی، ابتدا باید از اسارت ذهنی در گذشته رهایی می‌یافتند. مارکس می‌گوید که مردگان بر دوش زندگان سنگینی می‌کنند، و هر تغییر واقعی، نیازمند آن است که گذشته به جای زنجیر، به سکوی پرش تبدیل شود. مارکس در هجدهم برومر به تاثیر سنت‌ها و ایدئولوژی‌های گذشته در بازتولید نظام‌های اجتماعی اشاره می‌کند و می‌توان از این بحث برای تحلیل این اوضاع قرض گرفت.  در اینجا، مردگان تنها بهانه‌ای شده‌اند برای فرار از مسئولیت زندگی. روستا درگیر «نوستالژیِ مرگ» شده است: گذشته‌ای که نه تنها الهام‌بخش نیست، بلکه سد راه آینده است. گذشته تنها نماد رنج و غم و محرومیت و درد بوده، ولی در امروز به خاطر مرگ‌دوستی و گذشته‌پرستی اما با تحریف تاریخ احضار می‌شوند. از گذشته‌ای که چیزی برای عرضه و زندگی و شادی ندارد، بت‌سازی می‌شود. گذشته همچون طوقی بر گردن اکنون، خود عامل مرگ زندگی و شادی می‌شود.

ارسطو می‌گوید که شادی نه در لحظه‌های زودگذر، بلکه در شکوفایی ظرفیت‌های انسانی است. در این روستا، مردم ظرفیتی برای شکوفایی ندارند، زیرا آنها خود را از هر نوع تحول محروم کرده‌اند. غیاب دولت، غیاب امکانات، غیاب امید، غیاب خودسازماندهی—همه بهانه‌هایی برای توجیه وضعیت موجود شده‌اند. اما راه نجات چیست؟

نخست باید فهمید که شادی امری انتزاعی نیست، بلکه نیازمند شرایطی است که باید آن را خلق کرد. باید فضاهایی در روستا(جوامع-شهرها) ایجاد شود که مردم را به سوی زندگی بازگرداند. شاید یک میدان کوچک، یک جشن ساده، یک موسیقی زنده، یک تئاتر، یک انجمن، یک تلاش جمعی برای تغییر. آلبر کامو در برابر پوچی زندگی، طغیان را پیشنهاد می‌کند: نه تسلیم شدن به بیهودگی و نه فرار، بلکه خلق معنا از درون بی‌معنایی. پس آیا این روستا می‌تواند علیه مرگ‌پرستی خود طغیان کند؟ اما چگونه؟

اینجا باید به راهکارهای عملی هم فکر کرد. تجربه‌ی برخی از جوامعی که دچار این وضعیت شده‌اند، نشان داده که تغییر حتی از یک نقطه‌ی کوچک می‌تواند آغاز شود. در برخی روستاهای فقیر در آمریکای لاتین، راه‌اندازی یک کتابخانه‌ی عمومی یا برگزاری جشن‌های محلی، مسیر جامعه را عوض کرده است. در مناطق جنگ‌زده‌ی آفریقا، برنامه‌های هنری و موسیقیایی، توانسته است مردم را از وحشت مرگ به سوی زندگی بکشاند. یک تغییر کوچک می‌تواند آغاز یک انقلاب باشد. اگر تنها یک نفر در این روستا تصمیم بگیرد که به جای رفتن به قبرستان، باغی کوچک بسازد، کتابی بخواند، آوازی بخواند یا کودکان را به بازی دعوت کند، جرقه‌ای در این تاریکی زده می‌شود. اگر کسی به جای زانو زدن بر مزارها، برقصد، جهان شروع به تغییر می‌کند. کرماشان و ایلام میدان اصلی ویرانی هشت سال جنگ مخرب بی‌سرانجام بوده‌اند، مردم آن هنوز سوگوار و حامل زخم‌های باز روانی و جسمی هستند. در کوچه و خیابان هنوز جنگ به شکلی زنده حضور دارد. جنگی که نه از نظر اقتصادی، نه فرهنگی و نه اجتماعی شبح شوم‌اش به رسمیت شناخته نمی‌شود. دولت شاید نخواهد یا نتواند کمکی کند، اما آگاهی، اولین گام رهایی است. نباید به نسل آینده خیانت کرد و راهی جز ادامه راه ویران گذشته جلوی پایش گذاشت. باید هنر و ادبیات و موسیقی و زیبایی را برای او محیا کرد و به آن تشویق کرد و ارزشمند به شمار آورد. راهی نو و دنیایی نو و ساخت ارزش‌های نو که زندگی را طور دیگر معنا کنند. یکی از نمونه‌های برجسته در سطح کلان که می‌تواند سویه‌ای رهایی‌بخش داشته باشد، برای مناطقی مثل کرماشان و ایلام جشن یا ئاگر نوروز است که امسال برای اولین بار با شکوه متفاوتی برگذار شد. این جشن از چند منظر برای این مناطق حیاتی است که در سال جدید هم در گستره‌ی بیشتری از شهرها و روستاها برگذار شود. نوروز می‌تواند یک سری تابوی اجتماعی مخصوصا برای زنان را بشکند، مردم طعم یک کارناوال شادی جمعی را بچشند و با خودسازماندهی بیشتر آشنا شوند. ئاگر نوروز به سان نیرویی سرکوب‌شده از اعماق تاریخ توانایی پرکردن گسست‌های ویران‌گر و ترمیم زخم‌های مخرب را دارد. جنس استقبال و برخورد مردم این نواحی نشان داد چقدر همگان در تحلیل این مردم به خطا رفته‌اند و حامل چه پیش‌فرض‌های پوچ و دور از واقعیتی بودند. نوروز بر خلاف دیدگاه موزه‌ای‌سازی از فرهنگ و نگاه‌های فولکلور و منفک از پویایی جامعه، از معدود مواردی است که می‌تواند تلنگری سهمگین باشد برای فراخوانی تاریخی فراموش شده که اتفاقا به کار امروز جامعه می‌آید نه مناسکی که به درد نوستالژی‌بازی و حسرت گذشته می‌خورد. برای همین پاسداشت نوروز پاسداشت زندگی در جریانی است که با تمام تلخی و شیرینی با آن مواجهه هستیم. در سطحی کلان‌تر و عمیق‌تر در صورت فاصله‌گرفتن از فرهنگی‌کردن امر سیاسی نوروز، آن را می‌توان در مقام نوعی شادی دیونیزوسی دید نه یک سرخوشی تهی و گله‌وار.

اما لازم به یادآوری است که دعوت به شادی و دوری از مرگ‌پرستی و سوگ‌زدگی، لزوماً بر تمام تعاریف از شادی و غم منطبق نیست. در سطحی عمیق‌تر، غم و شادی دو تجربه‌ی بنیادین انسانی‌اند که بسته به خاستگاه و پیامدهایشان می‌توانند سازنده یا مخرب باشند. اسپینوزا، در نظام اخلاقی خود، شادی را افزایش قدرت کنش و غم را کاهش آن می‌داند؛ بنابراین، شادی‌ای که از درک عقلانی ضرورت هستی، پیوند با جهان، و خلاقیت برمی‌خیزد، ارزشی والا دارد، اما شادی‌ای که از بی‌تفاوتی، گریز از واقعیت، و سرخوشی تهی ناشی شود، نه‌تنها سطحی بلکه عامل انفعال است.

در سوی دیگر، غم اگزیستانسیالیستی‌ای که در هایدگر و کی‌یرکگور به‌عنوان اضطراب وجودی، گشایش به سوی اصالت، و مسئولیت در برابر خویشتن مطرح می‌شود، غمی مولد است که انسان را به تأمل و رهایی سوق می‌دهد. اما غمی که در سوگ‌زدگی مزمن، مرگ‌پرستی، و غرق شدن در اندوه بی‌پایان ریشه دارد، نه‌تنها ناتوان‌کننده، بلکه مانعی در برابر تحقق آزادی است.

تفاوت اساسی میان این دو گونه‌ی شادی و غم در آن است که یکی به آگاهی، خلاقیت، و کنش‌گری می‌انجامد، و دیگری—چه در هیاهوی توخالی و چه در اندوه فرساینده—باعث خاموشی تفکر و فلجی اراده می‌شود.

این مردم باید بدانند که زندگی ارزشی فراتر از مرگ دارد. که گذشته را باید به یاد آورد اما در آن نزیست. که مردگان نیازی به این همه پرستش و توجه ندارند، در اصل به هیچ چیزی از دنیای زندگان نیاز ندارند، بلکه این زندگان‌اند که نیازمند توجه‌اند. همان‌طور که هانا آرنت اشاره می‌کند، آزادی در عمل است، عملی سیاسی و اجتماعی، نه در سوگواری. زمان آن رسیده است که این روستا، به جای آنکه مقبره‌ی زندگان باشد، به سرزمینی برای زیستن تبدیل شود. نباید زندگی پامال زندگانی زندگی‌گریز شود ک شبح مرگ و انفعال هستند. باید زندگی را با تمام وجود از هر نوع ارتجاعی بازپس گرفت.

.

.

.

.

.

.

.

یادداشت‌ها،مقالات و …..  آرا و نظرات نویسندگان خود را بیان می‌کنند و بازتاب دیدگاهی از سوی هساره نیستند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا