به هزارانی که عشق را پاس نمی دارند – برومند نجفی
به هزارانی که عشق را پاس نمی دارند
و
به آنی که عشق را وفادار است.
……
آه ای عشق!
ای عشق تنهای حسرت یاری به دل مانده!
چون تاب آورده ای
هزاران سال را
به چشم فروپوشیدن بر گناه آنانی
که به گزاف، صورت دل
بر وجود سبز تو نقش کردند
و در سایه ی تو چندی آرمیدند و خفتند؟
دریغ
دریغ اما
چون بازاریان را
به سیاهه های تازه نیاز افتاد
هم اینان به انگشتان نقش دل حک کرده بر تن تو
تو را بهم نشان دادند
هم اینانند که قرن هاست
با تبرهاشان همنشین و جفتند.
آه ای عشق!
ای نخستین و بازپسین پیامبران!
وه که چه معجزت هاست تو را!
آن سنگ ها
آن سنگ ها
که بر دوش کشیدی، بنا کردن سرای مهر را
که پیروان راستینت را مامن و ماوا باشد
چگونه از بیخ و بن برکندند
و بر آینه ی دل تو کوفتند؟
و هزاران تکه شد
و هزاران تکه شد
و تو باز پیوندشان دادی بهم
تا که شاید باطن خویش را درآن یابند…
شاید که گرد و غبار بی وفایی را
از وجود خاکی شان روفتند.