قصه ای برایمان بگو – برومند نجفی
قصه ای برایمان بگو
ای آن که از عشق و زخم مرگبار او
به جهان بی دلان بی خیال، گریخته و رمیده ای.
به ما بگو
بگو اگر که در این سوی زندگی
جز شبان سیاه پر ز اشک
جز روزان آکنده ز حسرت یک بوسه و کنار
عشاق را
ز باغ ریشه در خاک و خون دل
بهره و نصیب نیست،
تو در آن سوی دور دور
در آن دیار که عقل
فرمانرواست بر هر آنچه هست و نیست
وز دل هر که گوید سهم او ریشخند و استهزاست
از گلخانه ی میوه های رنگ رنگ ارگانیک
چه به کف آورده و چه چیده ای؟
قصه ای برایمان بگو
ای آن که از کنار شعرها و شورها
به انکار و پرهیز رد شدی.
به ما بگو
اگر که بخت خوش
جز بافتن گیسوی طلایی لحظه هاست به دست دلبری
و یا به شوق، دست در دست معشوق از سر جویبار زمان بپری
تو برای رسیدن به چه،
تو برای رسیدن به که،
به صورت سرخ و شکفته ی عشق
به پرخاش، سیلی زدی و بد شدی؟!
قصه ای برایمان بگو
ای آن که نگاه از آسمان برگرفته و
بر زمین سرد دوخته ای.
به ما بگو
تو را چه شد که ناگهان
رویای رسیدن به ستاره ها
به چشم تو کودکانه و احمقانه می آمد؟
به ما بگو
تو را چه شد
که خیال همنشینی آفتاب در سرت بود و از لهیب آن
هیچ ترس و واهمه ات نبود هرگز
ولی اینک
از تف فریبای مرواریدهای گردنبندت سوخته ای؟!
قصه ای برایمان بگو
ای آن که زندگی در نگاهت همه
” خورد و پوش و لذت و آغوش است ”!
اگر که در آن سوی
بخت نیک، همه آرام و تن آسایی است
پس چرا در این سوی
خون سرخ سیاوشان عشق
اینچنین نامیرا،
ناآرام و دمادم در جوش است؟!