” دیدار ” – اثری دیگر از کیوان کیخسروپور
Aگرمای بعداز ظهر بیداد می کرد .داخل مینی بوس مثل یک کوره ی داغ شده بود . راننده بالا پرید و درب پشت سر اخرین مسافر بسته شد .چرت مرد میانسال پاره شد .خیس عرق بود .لحظاتی هاج و واج به اطراف نگریست تا به یاد بیاورد که کجاست؟!از جیب دستمالی بیرون کشید و عرق گردن و صورتش را پاک کرد . مسافران کلافه از گرما همهمه ایی کردند .راننده به اخرین مسافر که زن جوان ایستاده ایی بود اشاره کرد که کنار مرد میانسال بنشیند .مرد جا به جا شد . زن جوان روسری اش را باز وبسته کرد و خودش راباد زد .صدایی از صندلی پشتی شنیده شد :
– بابا راه بیفت . شدیم لبو !
مینی بوس از گاراژ قدیمی وارد جاده اصلی شد و از شهر کوچک خارج شد .نسیم داغی به داخل می وزید .مرد میانسال غرق در اندیشه های خود به بیرون خیره شده بود .به زمینهای زرد درو شده که مثل طلا میدرخشیدند .به درختهایی که ایستاده خوابیده بودند و سگی که له له زنان از کنار جاده می گذشت .ناخوداگاه متوجه نگاههای کنجکاوانه زن جوان شد .خود را به نفهمیدن زد . اما ان نگاهها پایانی نداشت. برگشت و به زن خیره شد .پیش از ان که بتواند لب بجنباند زن جوان پرسید :
– شما اقا ی….. هستید ؟
بله خودمم . منو از کجا میشناسین ؟
زن جوان بی اعتنا به سوال او دوباره پرسید؟
بگم شغلت چیه؟
مرد که از حالت شیطنت گونه و بی خیال زن خنده اش گرفته بود گفت:
-بگو
شغلت نویسندگی یه مگه نه؟
– این که شغل نیس . عذابه . ولی تو این را ا ز کجا میدانی؟! حتما رمالی ؟
. نه رمال نیستم .
خوب بگو چه کتابهایی ازم خواندی ؟
بی توجه مسافران صدای خنده ا ش بلند شد . نویسنده شرمنده نگاهی به اطراف انداخت .راننده هم از توی ایینه نگاهی به انان انداخت .زن جوان سرخوشانه پرسید
رفتارم مدنی نبود ؟
هردوخندید ند . نویسنده گفت :
کمی تا قسمتی. راستی نگفتی کدام کتابم را خوانده ایی؟
زن جوان گفت:
-همه شان را خوانده ام و با همه انها زندگی کرده ام . همه حرفات یه چیزه ولی به شکلهای جور وا جور .
درختها و کوهها ساعتها بود که از جلوی ماشین به سمت عقب می دویدند و آنها از داستانهای نویسنده و آدمهایش حرف میزدند .ناگهان زن پرسید :
خب حالا تو بگو من کیم؟
-نمی دانم . ولی خیلی به نظرم آشنا میای .یه حس غریبی بهت دارم. ولی نه ، حافظه ام یاری نمی کنه. – من صنم ام . شخصیت اصلی رمان “قوهای وحشی ” تو .
نویسنده بهت زده به صورت عزیز او نگریست . شوکه شده بود آره خودش بود .سرش را بر سینه نهاد واورا بوسید. طعم شور اشک را بر لبانش حس کرد. با صدایی بغض آلود گفت:
خدایا خوابم یا بیدار؟!راستی راستی خودتی صنم؟
-خب مسلمه خودمم . شک داری؟! آخه هیچ کس بیشتر از من که به تو شبیه نیس .
– خیلی وقته ازت بی خبرم .حالا کجا هستی ؟ چه کار میکنی ؟
-بعد ازاینکه درخلوت چاردیواری تو نوشته شدم .تو ان شب طوفانی بزرگ شدم . دست به دست رفتم یه جای دور .بزرگتر شدم از ان چیزی که تو میخواستی بگی .شوهر کردم بچه دار شدم شوهرت کیه من میشناسمش ؟
– خیلی خوب. یکی از مضمون های شعر یه شاعر غریبه اس .
آفرین !اصلا فکرش را هم نمی کردم .
سه تا هم بچه به دنیا اوردم .یه دختر ودو تا پسر .دخترم عکس خودمه . رفته خارج .اسمش مهجره . خلق و خوی خاص محلش را گرفته .دلبسته یکی از مضمون های شعر اوکتایو پازه .یکی از پسرام هم دختر رمان یه نویسنده ترک را به زنی گرفته . اون یکیم……. و ساکت شد
زن سربلند کرد وبا اشکی در چشم خندید .گفت .
بگذریم . وقت کوتاهه .نزدیک گمرک مرزی باید پیاده بشم .برم آن ور. شوهرم سکته کرده . حالش خوش نیس .باید زودتر برم سر خانه وزندگیم. تو این فرصت کوتاه تو بگوکجا بودی وچه میخوای بکنی ؟
مثل همیشه نمیدانم می خوام چه بکنم ؟
صنم گفت.
میدانی ، حرفای من شکل ساده حرفهای تو نبود . یه چیزی بیشتر از خود اگاه ذهن تو بود.و تو ذهن دیگران هم یه چیز دیگه تاویل شد . وای خدا مثل اینکه رسیدیم . نویسنده باخودش زمزمه کرد .
– ماهیچ وقت نمی رسیم.رسیدنی در کارنیس . همه ش جستجو کردنه.
آقای راننده بی زحمت بایست .می خوام پیاده بشم .
صنم برگشت .با تمام محبت به چهره شکسته نویسنده نگریست .کیفش را باز کرد تا کرایه ماشین را بپردازد .نویسنده پدرانه چشم غره ایی رفت .زن خندید و گفت.
– میدانم وضعت خوب نیس . مثل همیشه . دستت تنگه .
. بروپایین . گنجشک .
صنم زهر خندی زد . دلش راضی به ترک نویسنده نبود .با حسی از محبت بوسیدش .
گفت :
-میای بهم سر بزنی مگه نه ؟
– تا قسمت چی بخواد .
صنم پیاده شد . نویسنده با نگاهی مغموم اورا بدرقه کرد .ماشین به راه افتاد . در قاب پنجره های مینی بوس تصویر زن جابه جاشد . دستی تکان داد . اشک در چشمان نویسنده پرده تاری شد .
کیوان کیخسروپور