داستان

داستانک ( آتش و باد ) – کیوان کیخسروپور

تا حاجی وارد حجره شد ، کتاب شعر را زیر میز لیز دادم . آخه حاجی همیشه می گفت :

سالهاست تو این حجره کار می کنی . مثل یکدانه پسر خودم می مانی . شعر و شاعری نان و آب نمیشه . شعر  یعنی حرف مفت . شاعر هم یه تن لشه . آره خو ب ، یه زمانی آدم جوانه . یه هوسهایی می افته توی سرش . دلی دلی ای میگه . منم یه زمانی جوانی کردم ، خوشم از دختری تو کوچه مان می آمد . برایش می نوشتم . نامه ای می نویسم بر برگ پونه  – حال من اینه  حال تو چه جوره . بعدش که گرفتمش دیدم ، همش کشکه . زن و بچه نان می خوان ……..

بعد می خندید . به خودم آمدم . حاجی با تانی از کنارم گذشت . بی اعتنا رفت پشت میزش نشست . از شیشه ، که باران ریزی به آرامی رویش  سر می خورد و ردی از خاک  به جا می گذاشت ،به خیابان و مردمش نگاه  کرد . زیرلب با خودش  نجوا می کرد . مفهوم نبود .

 از وقتی تنها پسر ش مرده بود . دل و دماغی نداشت . دیر به حجره می آمد فراموشی هم گرفته بود . دیگه با مشتری ها هم سر قیمت چانه نمی زد . جو حجره سنگین بود . طاقت نیاوردم ، گفتم :

– حاجی دیر آمدی ؟

سربلند کرد . پرستوی چشمانش ، بال شکسته بود . گفت :

– رفتم راسته  سنگ قبر تراش ها . قبر و همه چیز آماده اس اما همین جور معطل ماندیم .

– معطلی اش دیگه بابت چیه ؟

شرمندگی مبهمی  در صدایش موج می زد .

– دنبال چند بیت شعر ناب می گردم . برای نوشتن رو سنگ قبر . شعری که شعر باشه . یه خروار بیت مشکه برام خواندن . مثل ، آنقدر نیکی به همگان کردی – نامت ورد زبان است هنوز . گفتم ، شعر می خوام . نه بیت مشکه . شعری مثل باد که خاکستر آدم را به هم بریزه . تا ازون زیر مثل آتش بیاد بالا . تو جان آدم بپیچه . بسوزاندت . اونوقت مثل نم نم باران . آرامت  کنه …..

روبه من کرد .

– جان دخترت ! چیزی سراغ نداری ؟

دست بردم از زیر میز ، کتاب شعر را در آوردم . و خواندم :

– مسلمانان ، مرا روزی دلی ………

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا