نگاهی به داستان سگها از هم خبر دارند نوشته صابر سلیمی از مجموعه داستان آواز سنگها”- به قلم کیومرث بلده
عنوان: مرگی میشناسم که دلخواه مخاطب است.
برای خواند داستان بر روی لینک زیر کلیک کنید
داستان سگها از هم خبر دارند داستان آشنای این روزهاست. روایت احترام به خانواده و نوع دوستی، مسئولیتپذیری، وفاداری و عشق بیانتها؛ عشقی که در اینجا نسبت به پدر نمایان است. پدری که کور و ناتوان است. پدری که بعد از سکته دیگر توان صحبت کردن را هم از دست داده و فقط مینشیند روی صندلی و سرش را روی عصایش میگذارد. آری، وفاداری بیانتها در مقابل مسئولیتناپذیری برادران. به نوعی که خودشان هم به این موضوع واقف نیستند و گویی این بیوفایی به صورت اپیدمی یا یک بیماری واگیردار بر روی آنها سایه افکنده است و همین است که آن را نرم معمول زندگی میپندارند؛ تا حدی که حتی بر خود لازم نمیدانند احوال پدرشان را پیگیر باشند یا محل زندگیاش رااطلاع داشته باشند. داستان وفاداری و قدرشناسی در برابر بیوفایی…
داستان با این جمله سوالی شروع میشود:«الان عموهای پدرم کجا هستند؟ سینهی قبرستان…» به نظر شروعی مناسب و عالی میباشد. داستان با این مقدمه نشان میدهد سینه قبرستان میتواند جای مناسبی باشد. جایی که هرگز آنگونه که مردم میپندارند نیست؛ و در مسیر روایت آشکار میشود که تا چه حد این قبرستان میتواند مامن مناسبی برای پدر باشد؛ آرامشگاهی برای پدری که اکنون سربار است. سرباری که تنها مکان آرامش برای او میتواند قبری در همین قبرستان، در جوار عموهایش باشد.
این داستان، داستان روابط خانوادگی و خاطرهی تلخ و ناکامی زندگیست. زندگی روستایی که با حادثهای تلخ -دزدیده شدن گاو پدربزرگ- آغاز میشود و با مرگ پدر به پایان میرسد. طول زمانی روایت تقریبا چهل تا پنجاه سال زمان میبرد به طوری که از روستا شروع و در شهر خاتمه مییابد. و اکنون که روایت نقل میشود راوی به زادگاهش که همان روستاست نقل مکان کرده است.
روستا نماد سنت میباشد؛ هنوز روابط مستحکم خانوادگی در آنجا برقرار و استوار مانده است. وضع مالی پسرعموهایش که در روستا ماندگار شدهاند خوب است و دستشان به دهانشان میرسد، بماند که وضعیت سوادشان خوب نیست. اما با وجود این مسائل همگی در روستا گرد هم جمعاند و جدایی برایشان نامفهوم است. آنان هرگز جدایی را تجربه نکردهاند….
شهر نماد مدرنیته است. مدرنیتهای که حاصلش برای خانواده جز آوارگی، غربت، تنهایی، بیوفایی و در نهایت مرگ چیزی نداشته است. از آن جهت که سگ راوی نباید با سگهای روستا آمیزش داشته باشد او هم میتواند به نوعی نماد مدرنیته باشد. که راوی هنگام برگشت برایش آوردهاند
تنها مرگ پدربزرگ خانواده است که پدر را مجبور به مهاجرت که نه، بلکه فرار از روستا و دل کندن از شغل اجدادیاش میکند. پدر تنها فرد دودمانشان است که این راه سخت و تجربه ناشده را تجربه و انتخاب میکند. چه بسا که انتخاب این راه برای او تنها گزینهی موجود نیز بوده است.
پدری که برای حفاظت از خانواده و تغییر مسیر از ناکامی به کامیابی و آرامش از هیچ تلاشی فروگذار نبوده است. او تمام تلاشش را کرده تا بتواند به گونهای زندگی فرزندانش را تغییر دهد که مسیر زندگی آنها همچون تکرار مسیر زندگی خودش نباشد. “جلال اگر تعریف کنم قلبم میترکد. گفت:«خودم که بدبخت شدم اما شاید پسرام به نان و نوایی..»”.
پدری که کارگری کرده عمله شده، بنایی یاد گرفته، آوارهی بنادر نیز شده و خلاصه با چنگ و دندان خانواده را حفظ کرده. و البته که در این راستا به خیال خودش موفق هم بوده است!
پدری که صاحب چهار پسر شده. تمام ناملایمتیهای دنیای مدرن -دنیای مدرنی که برایش ساخته نشده و سلاح مواجه شدن با آن را نداشته است- تحمل کرده. این تلاش، کوششها و از خودگذشتگیها تنها در ذهن راوی -جلال- ماندگار و حک شده است؛ سایر برادران گویی نبوده و ندیدهاند. ماندگاری این مسائل در ذهن جلال او را نسبت به پدر وفادارتر از هر انسانی قرار داده است.
اما به همان اندازه که جلال وفادار است سایر برادران نسبت به پدر بیوفا و بیمسئولیت هستند. به حدی که حتی برای مدتی ولو کوتاه هم توان نگهداری و مراقبت از او را ندارند. حتی افشین برادر کوچکتر هم علیرغم قول و قراری که با راوی گذاشته بود، پدر را رها میکند. پدر سرگردان از منزل سه پسر از این شهر به آن شهر آواره میشود و در نهایت پس از مدتی هیچکدام حاضر به پذیرشش نیستند.
این روایت، روایت مرگ است. روایت دست و پنجه نرم کردن همیشگی با مقولهای شگفت و نامانوس به نام مرگ. به نوعی با مرگ گاو -دزدیده شدنش- آغاز میشود و سپس بیماری پدربزرگ، مرگ گوساله -که منجر به مرگ پدربزرگ میشود- و در نهایت مرگ مادر؛ که تیر خلاصیست بر پیکر خانوادهای که پدرش با چنگ و دندان حفظش کرده است. بعد از مرگ مادر است که نقش حیاتی مادر در حفظ این انسجام آشکارمیگردد.
به خصوص آنجایی که پدر در سوگ مادر به گریه مینشیند؛ سوگی که به همان سکتهای منجر میشود که پدر را برای همیشه زمینگیر میکند.
این سلسله مراتب مرگهاست که به مرگ پدر -به عنوان هستهی مرکزی خانواده- ختم میشود. مرگی دلخواه مخاطب که در نتیجهی آن خود پیرمرد نیز از این به اصطلاح زندگی خلاصی مییابد. خلاصی او از زندگی مدرنی که در زیر چرخهایش خرد و خمیر شده است و رهایی جلال از این مسئولیتی که پذیرفته است. مسئولیتی که برای به سرانجام رساندنش از هیچ کوششی فروگذار نبوده است.
اما نباید از این مسئله که زندگی همچنان ادامه دارد چشمپوشی کرد. هرچند پایان داستان مرگ است اما اینبار مرگیست متفاوت، مرگیست دوست داشتنی.
محتوای داستان را میتوان در دستهی داستانهای رئالیستی قرار داد. با موضوعی قابل لمس و با چاشنی احساسات و عواطف اغراقآمیز و برجسته شده. داستان روایتی غیر خطی دارد و از فلشبکهای مناسب و بهجایی بهره برده است که منجر به گرهگشایی و فهم بهتر روایت میشوند.
لازم به ذکر است که مقدمه، طولانی و خسته کننده است و همچنین تا حدودی گیجکننده مینماید و در خوانش لازم است برخی قسمتها را دوباره خواند تا درک موضوع اتفاق بیفتد.
موازیسازی دو داستان در کنار هم نقطه قوت داستان است. به طوری که در کنار روایت اصلی جلال روایت سگ را هم دنبال میکنیم.
سگ نماد وفاداری و جلال هم شخصیتی وفادار است. شخصیتی در تقابل با سایر برادرانش. همان برادرانی که هیچگونه از شناختی که لازمهی انسجام خانواده و برادر بودن است در روابطشان دیده نمیشود. البته هیچگونه توجیهی برای این عدم شناخت برادران به نسبت یکدیگر نیامده است…
یکی دیگر از شگردهای نویسنده خطاب قرار دادن شخصی است که گاهی وجود ندارد! و گاهی هم میتواند خود جلال باشد. نویسنده با استفاده از این شگرد به زیبایی روایت را به صوررت محاورهای پیش برده است.
راوی شخصیتی باورپذیر دارد. شخصیتی که مخاطب میتواند با او همزادپنداری کند؛ اما باید توجه داشت که همین شخصیت باورپذیر و مسئول. در انجام مسئولیتش نسبت به پدر (فقط پدر) نه هیچ عضو دیگر خانواده رفتاری اغراقآمیز دارد. و برای به انجام رساندنش از هرگونه پرخاش نسبت به برادران و حتی سیلی زدن به افشین(برادر کوچکتر) کوتاهی نکرده است.
و اما در مورد شخصیت افشین و یا سایر برادران، آنان بدون بیان هیچ علتی، بیوفا معرفی شدهاند و در این مورد همچنان مخاطب با این سوال بیجواب مواجه است. که علت یا ریشهی این همه بیوفایی چه میتواند باشد؟ آیا پدر بین فرزندان تبعض قائل شده است….
شخصیت عزرا نمایندهی انسانهای کمیاب روزگار ماست. انسانهایی که به جبران تمام بیاخلاقیها و بدامانتیها و حتی نبودنهای سه برادر پرداخته است و همچنان مسئولیت پدر را برعهده گرفته است. پدری که نگهداریاش هم کاری بس دشوار است.
و اینکه پل صفوی که در پایینتر دو رودخانه قرسو و گاماسیاب را به هم میرساند و همچنین شهر و روستا را به هم پیوند میدهد. که پدر راوی روزگاری بس دور برای گذر از سنت و رسیدن به مدرنیته از آن گذشته است و خودش را از روستا به شهر رسانده تا به رویا و آرزوهایش برای خانواده جامهی عمل بپوشاند. راوی میگوید که هرچند این پل را بازسازی میکنند اما همچنان این پل، پلیست قدیمی. بدان معنا که مرگی همچون مرگ پدر را انتظار میکشد. داستان پدر به پایان میرسد اما در آن شب بارانی همچنان راوی در جستجوی سگ بیرون حیاط را سرک میکشد و روایت موازی سگ ادامه دارد و به سرانجام نرسیده است.
نام داستان مناسب انتخاب شده است: سگها از هم خبر دارند. راوی در جستجوی سگ است و مرتب به بیرون درب حیاط سرک میکشد. درحالی که به طور یقین نمیداند سگ کجاست نگران بیرون ماندش است. نگران است که اگر بیرون بماند سگهای روستا او را پاره کنند. این درحالیست که سگهای دیگر جای او را میدانند و او را با خود بردهاند. راوی توجیه این مسئله را غریزهی جنسی سگ میداند. و اینکه خود را مقصر مینامد که یادش رفته از شهر برایش آمپول بیاورد. و اینگونه سگ درمانده برای رسیدن به بیرون و رسیدن به سگهای نر روستا به دیوار حیاط چنگ انداخته است.
در این عصر هم همچنان به دنبال وفاداری میگردیم؛ اما راه به جایی نخواهیم برد. چرا که همیشه گلهها پیروز میدان هستند. یک نفر در مقابل سه نفر نمیتواند دوام بیاورد یا تاثیر خاصی داشته باشد. در اینجا راوی بعدِ از دست دادن پدر مسیری عکس مسیر سفر پدر را در پیش گرفته است و سرخورده از مدنیت پوچالی شهر رها کرده و به روستا برگشته است. آن هم بدون در نظر گرفتن آینده فرزندان خود. پدرش برای پایان دادن به این چرخه -که پیشتر بدان اشاره شد- عمر، جوانی و توان خود را به نوعی به فنا داده است. آری، این مسیر بازگشت به سنت به راستی طی شده…
داستان از نمادها بهدرستی و بهجا استفاده کرده است. و من در نهایت این روایت را روایتی خوشساخت و تکنیکی میدانم. نگاه نویسنده به مقوله مرگ برایم بسیار جالب به نظر آمد. به ما گفتهاند که مرگ همیشه دردآور است اما مرگ پدر در این روایت یک استثناست و در ذهن مخاطب به عنوان مرگی دلخواه ماندگار میشود.