داستان

چیزی که شد پاره ، وصله برنمی داره – نسیم توسلی از رشت

داستان برگزیده یازدهمین جشنواره کشوری داستان بانه

 

« این هیچ باکی­ش نیست ، بچه های این دوره زمونه رو نبین، اینا چیزی سرشون نمی شه؛ اِ رو از بِ تمیز نمی­دن. تقصیر ماست که چشم و گوش بسته بارشون آوردیم، وگرنه عیب و ایرادی به کار نیست. ببین کِی گفتم. مگه مائده­ی خودم نبود، بچه­م شیش ماه شوهر کرده بود تازه با هزار خجالت و شرمندگی اومد که هنوز عباس آقا کارو تموم نکرده، اِنقدر که این بچه محفوظ به حیاس رو نمی­کرد به کسی بگه.»

چشم می گذارم روی هم. ببین قصه­ام چطور نُقل مجالس خاله خان باجی ها شده. تقصیر مادر است، حرف توی دهانش نمی ماند. اصلا نگذاشت اصل مطلب را بگویم. هنوز نگفته و نشنیده تلفن را برداشت و خاله فخری و خان جان را خبر کرد. چنان توی سر و سینه می زد که واقعا  برای اولین بار ترسیدم. ترسیدم از این­که هیچوقت بچه ام نشود، از این که بهادر دارد راست راستکی می رود برای اولین بار ترسیدم، از این که من بمانم و تا آخر عمر اسم اجاق کور دنباله ام باشد. تازه وقتی که مادر این ها را با آه و ناله پشت تلفن می گفت ، یادم آمد که راست راستکی هم ترس دارد به قول خانم جان بی دُم و دنباله بودن.

خانم جان سرفه می کند و خِس خِس سینه اش را توی دستمال حاشیه توردارش خالی می کند. از وقتی که آمده اند خانه ی مادر، از کنار سماور جُم نخورده و یک کلمه هم حرف نزده. هربار هم که نگاهش کرده ام لب ورچیده و رو برگردانده. انگار که من مسبب بچه نشدنم باشم.

مادر دوباره زبان گرفته: « کور بشم، کور بشم این روزها رو نبینم خواهر.مگه به درگاه خدا چه کبیره ای کرده بودیم که اینطور دامنمون رو گرفت؟ »

خاله روی پاهای درشتش جابه­جا می شود و دست های گوشتالودش را می گذارد سر زانوها:

«اینقدر به دلت بد راه نده، اصلا معلوم نیست درست و حسابی کار کردن که نشده؟!»

هر سه ساکت شده اند، مادر هم دست از آه و ناله برداشته و چهارچشمی دوخته اند به من. حتما توقع دارند که جواب حرف خاله را بدهم.می خواهند چه بگویم؟ برایشان تعریف کنم که هر شب وقتِ خواب من و بهادر چه و چه می کنیم؟ دیگر واقعا شورش را درآورده اند. سرم را می اندازم پایین که یعنی خجالتم شده؛ می دانم تا یک کلمه بگویم دوباره مثل اسپند روی آتش به جِلز و وِلز می افتند.

خانم جان خِس خِسی می کند و با همان سینه ی خراشیده می گوید:« گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه، به آب زمزم و کوثر سفید نمی شود.»

خوب این هم از این، آبِ پاکی را ریخت روی دستمان. برای هر چیزی انگار توی آستینش جواب حاضر و آماده دارد.

سربلند می کنم و چشمم می افتد تو چشم خان جان، این بار نگاهش فرق دارد، چشم هایش رنگ ترحم گرفته. دلم برای خودم می سوزد، تا حالا اینطوری غصه ی خودم را نخورده بودم.

خاله پاشد آمد نشست ورِ دلم، دستش را گذاشت روی دست هایم که مشت شده بودند روی شکمم.«وا… چرا گریه زاری راه انداختی مادر؟ خوبیت نداره. پاشو پاشو خودتو جمع و جور کن با این صورت جلو آقات هم نرو. مرد از زنی که ناخوش باشه خوشش نمی یاد. اصلا بخواد باهاش زناشوئی هم بکنه رغبتش نمی­یاد، انگار واگیر داشته باشه. تو هیچ باکی­ت نیست، ببین کِی گفتم، حرف منو گوش بگیر، من خودم تا سرِ سال حامله­ت می­کنم.»

چند بار می زند روی دستم، که عینی آره، من کارم رو بلدم. فکر کرده دارم گریه می­کنم. هر لحظه هم که اینجا نشسته­ام دارد بدتر می شود ، کاش از اول رک و راست تصمیمم را گفته بودم و خلاص.

زیر چشمی به خاله نگاه می کنم و لبخند زورکی ای تحویلش می دهم، یعنی باشه هرچه شما بفرمایین.

دوباره عِز و جِز مادر شروع می شود:« خواهر دستم به دامنت، این تا سرِ سال حامله بشه تا آخر عمر کنیزیت رو می کنم.»

خاله باد می اندازد توی صدایش:« خوب شلوغش نکن، بزار فکرم جمع بیاد.»

خان جان دست می کشد به روسری خالدار قهوه ای و گوشه هایش را بیشتر تا می­کند:«از درد لاعلاجی؛ به خر می گن خانم باجی.»

خاله انگار نمی شنود که جوابی نمی دهد.

به ساعت آونگی روی دیوار نگاه می کنم. ده دقیقه از چهار گذشته است. بهادر گفته که پنج می آید برای اینکه برویم و مدارک را به وکیل شان تحویل بدهیم. همه چیزشان روی حساب و قاعده است ، مرده شور این نظم و کتابشان را ببرند.

خاله سر می گذارد کنار گوشم: «مادر این مثل سگ و گربه بچه درست کردن و بزار کنار، این جوری کاری از پیش نمی ره. همینه که هر چی می زان جونور، یکی سه چشم، یکی دو سر.»

تند تند سر تکان می دهم که یعنی فهمیدم شاید بی خیال شود، این طوری پیش برود نفر بعدی بهادر است که بیاورند و بخواهند کار یادش بدهند.

مادر و خانم جان خودشان را زده اند به آن راه که یعنی ما حرف هایتان را نمی شنویم، که یعنی با خیال راحت هر چه می خواهی به خاله جان فخری بگو و رودروایسی نکن.

دوباره صدای خاله می رود بالا: « همین مائده ی من که حالا ماشااله دو شکم زاییده، انقدر آفتاب مهتاب ندیده بود که نگو. عباس آقا از اون بدتر. سرآخر هم انقدر این دست اون دست کرد که خانم دکتر بیمارستان جاش شد دوماد.»

و از خنده ریسه می رود.

خانم جان تسبیحِ فیروزه اش را از دور گردن درمی آورد و شروع می کند زیر لبی ذکر می­گوید. مادر نگاهِ خانم جان می کند :« می گم شاید عیب و ایراد کرده. از بس این دختره صبح تا غروب توی این کوچه با دوچرخه رفت و اومد؛ حرف تو گوشش نمی­رفت که.»

خانم جان تسبیح را می­گذارد توی دامنش:« تا حرف زدیم شدیم اَخه، چوب دو سر طلا، زهر هلاهل، کِی دختر رو زین سوار می شد که حالا رسم شده. اون زمون سوار قاطر می خواستیم بشیم باید یک وَر می نشستیم تا مقصد،مگه  دختر به این راحتی لنگاشو وا می کرد؟»

خاله فخری رو می کند به مادر:« خواهر حالا سرکوفت زدن چه فایده؟ این از الان به حرف من گوش بده ، باقیش با من.»

دلم به شور افتاده از این اوضاع و احوال نمی توانم دهن باز کنم و اصل داستان را بگویم.

خاله صدایش را پایین تر می آورد: « از امشب هر کار می گم بکن ببین چی می شه؟ بعد انقدر شیر به شیر، شکمت بیاد بالا که بیای دست به دامن شی خاله فخری یه کاری بکن.»

و دوباره از خنده ریسه می رود.خانم جان که معلوم نیست کدام طرفی است دوباره صدایش درآمده: « اگه علی ساربونه، می دونه شتر و کجا بخوابونه.»

به ساعت روی دیوار سرک می کشم. بیست دقیقه مانده به پنج. گفته پنج، راس ساعت هم زنگ را می زند. نه یک دقیقه کم نه یک دقیقه زیاد. کارمان هم که به جدایی کشیده، شیک و اتو کشیده نشستیم روبه روی هم و به این نتیجه رسیدیم که دیگر زن و شوهر خوبی برای هم نیستیم، اما خوب، می توانیم تا آخر عمر دوست های خیلی خوبی باشیم؛ حتی اگر بهادر زن بگیرد وچند تا توله هم پس بیاندازد فرقی نمی کند. حتما توله هایش می توانند به من بگویند« خاله لیلا» ، نه خاله که نمی شود؛ «عمه لیلا.»

اصلا این که آمدم به مادر بگویم دردمان چیست خواستم تهش به این برسم که بعد از شش سال و اندی زندگی به این نتیجه رسیده ایم که دیگر با هم نمانیم. خوب تا کِی من او را نگاه کنم او مرا؟ اصلا زندگی بدون وَق وَق بچه به چه درد می خورد؟ مگر می شود بدون این که خواب آرامِ شبت بهم بریزد تا خودِ صبح یک کله بخوابی؟ خریت است. اصلا یک سال خوابیدی؟ دو سال خوابیدی؟آخرش که چه؟؟

حتما یک نفر اینها را زیر گوش بهادر خوانده که اینطور مصمم است، حتما رفته برای عزیز خانمش تعریف کرده و او هم به جای اینکه مثل مادر آتیش و جارومنجر به پا کند، دستمال بروکره دوزش را گرفته جلوی دماغ سربالایش و گفته: « انگور خوب ، نصیب دست شغال می شه.»

بعد هم هِی ریز ریز توی گوش بهادر خوانده تا سرآخر شده این که یک شبِ رمانتیک، خیلی شیک و مجلسی بنشیند روبرویم و با آن صدای نازک غیر مردانه اش بگوید: « مَخلصِ کلام، طلاق.»

و از آنجا که ریز تا درشت کارهای بهادر اتوکشیده و شسته رفته است، من هم تحت تاثیر ابهتش مثل خر چهارنعل نگاهش کردم و گفتم:« خوب.»

مادر هِی می رود و می آید، می رود آشپزخانه و با یک مشت اسپند توی دستش برمی گردد. دستش را باز می کند و با آن یکی دانه های اسپند را انگشت می کند و از این طرف دست می ریزد آن طرف.

« شنبه زا، یکشنبه زا،دوشنبه زا، سه شنبه زا، چهارشنبه زا، پنجشنبه زا، جمعه زا… به حق کسی که کاشت؛ به حق کسی که درو کرد…»

خان جان وسط حرفش هی می گوید آمین.

« اسفند دونه دونه، اسفند سی و سه دونه؛ بترکه چشم حسود از خویش تا بیگونه.»

بعد دستش را مشت می کند و دئر سرم چندبار می گرداند و زیر گلویم صدای موچ درمی آورد. رمی گردد آشپزخانه و هنوز نرفته بوی اسپند دود کرده می پیچد توی اتاق.

خاله صدایش درمی آید که: «آره خواهر دود بده، به حق آل محمد گرفتاریا حل بشه.»

خانم جان تسبیح فیروزه را بر صورت می­کشد و دوباره می­اندازد دور گردن.

باید کاری بکنم، باید حرفی بزنم، الان هاست که بهادر بیاید و تکلیف همه چیز معلوم شود. گردن کج می کنم رو به خاله:«اصلا کی از بچه خیر دیده که من دومیش؟ من برای مامانم چیکار کردم یا مائده برای شما؟ »

خانم جان می­آید توی حرفم:« پسر زاییدم برای رندان، دختر زاییدم برای مردان، موندم سفیل و سرگردان.»

خاله پشت چشمی نازک می کند:«دروغ چرا؟ بچه م مائده تادخترِ خونه بود عصای دستم بود، اما همین که شوهرش دادم و رفت دیگه دریغ از یک نون خاشخاشی که بیاره بده دستم.»

دلم خنک شد ، انگار یک پارچ آب یخ ریختند سرِ دلم.

مادر نشسته است پای سماور و استکان های دمرو توی نعلبکی ها را آب جوش می چرخاند:« حالا بدیش نباشه، ماشااله بهادر خان از ادب و کمالات اضافه هم می یاره، تو این چند ساله خانم جوادی ، خانم جوادی از زبونش نیفتاده ، تو بگو یه بار به من گفته باشه مامان، مادر یا هر چی. اما خوب دوماده دیگه پایین و بالا زیاد داره.»

صدای خِس خِس سینه ی خان جان بلند می شود:« جیگر جیگره، دیگر دیگره.»

این قصه سر دراز دارد، حالا هر سه­شان افتاده­اند به اعتراف. چشم می­گردانم به عقربه­های ساعتِ آونگی. انگار که دنبالشان گذاشته اند ، ده قیقه مانده به پنج. دلشوره امانم را بریده. حالا چطور باید قباله ی ازدواج را از مادر بگیرم؟ دردِ خودم یک طرف، هوچی بازی این قوم هم یک طرف.

مادر دوباره زبان گرفته:« قربون مصلحت خدا بشم، چه حکمتی توی کاره نمی دونم .دو تا جوون به این ترگل ورگلی چرا نباید بچه شون بشه؟ الله اعلم.»

« خواهر صدبار گفتم این هم صد و یک بار. این دختر هیچ باکی ش نیست، اون آقا هم که ماشااله گردنشو تبر نمی زنه، خیالت جمع، انقدر نوه نتیجه هاتو بالا پایین کنی که از کول و کمر بیافتی. »

صدای زنگ در و آمین گفتن مادر یکی می شود. خودش است، شک ندارم. زنگ زدنش هم با فیس و اِفاده و شما بفرما من بفرماست. انگشت به زنگ نزده برمی دارد.

مادر از پای سماور جست می زند:« بهادر خانه، برم در رو باز کنم.»

« دختر پاشو استقبالِ آقات.»

با تشرِ خاله فخری از جا می پرم. سرِ ایوان چادر مادر را می­کشم.

« مامان جان بی زحمت اون قباله ی ازدواج ما رو بیار، بهادر لازمش داره.»

چشم های مادر چنان گشاد می شود که ترس برم می­دارد. دهنم را چفت می کنم و زیر لبی می گویم: «واسه وام گرفتن لازمه.»

صدای آهِ خاله جان فخری از چشت سرم بلند میشود:«چندبار چندبار روی قباله­ی عروس وام میدن مادر؟»

این را هم یادش نرفته، هرچه فکر می کنم دیگر عقلم به جایی قد نمی­دهد ، باید فیس و افاده­ی بهادر را یک هفته­ی دیگر تحمل کنم. کفش ها را پوشیده و نپوشیده می­آیم حیاط. مادر تلپی خودش را پهن می­کند وسط موزاییک­های ایوان. صدای بسته شدن درِ حیاط می­پیچد توی صدای خِس­خِس نخراشیده­ی خانم جان:« چیزی که شد پاره ؛ وصله بر نمی داره.»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا