شعر نو

شعری تازه از آیت نامداری

کم کم دارد باورم می‌شود

دنیا مثل سه‌شنبه‌ای نحس

دیر می‌گذرد

و این ساعت لعنتی زمان را نمی‌فهمد

آن‌روزها بیشتر از یک عمر لازم داشتم

تا تنها زیباییت را مرور کنم

با هر نگاه به کشف تازه‌ای می‌رسیدم

 

مثل رگه های طلا

در معدنی قدیمی

هر قدر پیرتر می‌شوی

زیباییت اصیل‌تر است

می‌شود به تو نگاه کرد و جوان ماند

می‌شود چون نفسی در سینه‌ات

احساس خوشبختی کرد

 

اما دیگر نفسم بریده

مثل کارگری هستم در تایم آخر

که می‌خواهد دنیا تمام شود

اما نمی‌شود

فقط کارگران خسته از کار می‌دانند

مرگ آرزوی قشنگی‌ست

خوشحالم که بخشی از تاریخ تو بودم

تو که مرا به خویش می‌خواندی

مثل معدنی با راه‌های زیاد

که بازدیدکنندگان را به زیبایی می‌رساند

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا