هساره: سارینا کاکایی نوجوان ۱۶ ساله از شهر کرمانشاه است. او از دوران کودکی به نوشتن داستان و تخیل دربارهی دنیای جادویی علاقهمند بوده و «مدادهای جادویی» یکی از نخستین آثار او در زمینهی داستاننویسی است. هستی با نگاهی کودکانه اما عمیق، سادگی و مهر را در قالب ماجراهایی خیالانگیز روایت میکند و دنیای درونش را با واژهها نقاشی میکند.
صبح بسیار زیبا و دلنشینی بود. آسمان آبی و صاف، پر از ابرهای سفید و پفدار بود که بهآرامی در آسمان شناور بودند. پرندگان با آوازهای شادابشان فضای دلنشین صبح را پر کرده بودند.
آلیس و کلارا، دو دوست صمیمی، در نزدیکی مزرعهی عمو تُم مشغول بازی بودند. عمو تُم همیشه با لبخند به آنها نگاه میکرد و از دور صدای خنده و شادیشان را میشنید.
آلیس، دخترکی با موهای طلایی و چشمان آبی، همیشه پر از انرژی و کنجکاوی بود. کلارا، دوستش با موهای قهوهای و چشمان سبز، همیشه به آلیس کمک میکرد و در کنار او احساس امنیت میکرد. آنها در حین بازی به سمت جنگل تاریکی که در انتهای دهکده قرار داشت قدم گذاشتند.
جنگل تاریک و ترسناک به نظر میرسید. درختان بلند و سایهدار، نور خورشید را بهسختی به زمین میرساندند. آلیس با صدای لرزانی گفت: «کلارا، فکر میکنی جادوگر واقعاً خبیث است؟»
کلارا با کمی تردید پاسخ داد: «نمیدانم، اما باید مراقب باشیم.»
ناگهان صدای عجیبی به گوششان رسید. آلیس کوچولو از ترس زمین خورد و به پشت سرش نگاه کرد. کلارا با چشمان درخشان و نگران گفت: «آلیس، نترس! من اینجا هستم.» او دست آلیس را گرفت و بلندش کرد. آنها تصمیم گرفتند از آن مکان دور شوند.
اما جنگل تاریک و پر از درختان بلند بود و بچهها راه را گم کرده بودند. در این هنگام، صدای قار و قور شکم کلارا، آلیس را متوجه گرسنگی او کرد. آلیس با نگاهی نگران گفت: «بیا کمی غذا پیدا کنیم.»
او به سمت درختان رفت و مقداری تمشک خوشمزه پیدا کرد. در راه برگشت، جویباری آبی را دید و مقداری آب برداشت و با عجله خود را به کلارا رساند.
آلیس با خوشحالی گفت: «نگاه کن، کلارا! تمشکهای خوشمزه!» و مقداری از آنها را به کلارا داد.
کلارا با چشمان درخشانش گفت: «ممنون آلیس! تو همیشه بهترین دوست من هستی.»
در حین خوردن تمشکها، سایهی سیاه بزرگی روبهروی آنها ظاهر شد. خواستند فریاد بزنند که ناگهان آن سایهی بزرگ هر دوی آنها را بغل کرد و بوسید. سایه گفت: «بچههای عزیز و مهربان، از من نترسید! همه مرا به عنوان جادوگر خبیث میشناسند، اما سالهاست که دست از کارهای بد و ناپسند کشیدهام.»
کلارا با تردید پرسید: «یعنی شما به ما آسیب نمیرسانید یا ما را به قفل و زنجیر نمیبندید؟»
جادوگر با لبخندی مهربان گفت: «نه عزیزم! من دوست شما و عاشق کسانی هستم که صمیمانه به همنوعان خود کمک میکنند. من شما بچههای مهربان را از زمانی که وارد جنگل شدید تا حالا زیر نظر داشتم و دیدم که چگونه با مهربانی کودکانهی خود به همدیگر کمک کردید.»
سپس جادوگر از جیبش دو مداد جادویی زیبا بیرون آورد؛ یکی از آنها به رنگ قرمز و دیگری به رنگ آبی بود. او گفت: «این دو مداد جادویی را از من بگیرید. هر چیزی را که بکشید، به واقعیت تبدیل میکند. اما یادتان باشد، این جادو فقط با مهربانی و نیت خوب کار میکند.»
آلیس با چشمان درخشان گفت: «واقعاً میخواهید این مدادهای جادویی را به ما بدهید؟»
جادوگر با مهربانی دستی بر سر آلیس کشید و گفت: «بله، واقعاً میخواهم این مدادهای جادویی را به شما بدهم.»
بچهها با خوشحالی مدادها را گرفتند و از جادوگر تشکر کردند. جادوگر چوبدستی جادوییاش را بالا و پایین برد و چند کلمهای را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان میزی رنگارنگ، پر از غذاها و خوراکیهای خوشمزه، برای کلارا و آلیس ظاهر شد.
بچهها با شادی شروع به خوردن کردند و بعد از اتمام غذا، جادوگر را بوسیدند و در آغوش گرفتند.
جادوگر آنها را سوار بر قالیچهی جادویی کرد و از جنگل خارج نمود. در مسیر، آلیس پرسید: «آیا میتوانیم با مدادهای جادوییمان چیزهای زیبا بکشیم؟»
جادوگر لبخند زد و گفت: «بله، اما همیشه باید از آنها با نیت خوب استفاده کنید.»
وقتی بچهها به خانه برگشتند، با مدادهای جادویی تصویر جادوگر مهربان را که در حال خندیدن بود کشیدند و آرزو کردند که همیشه شاد و خوشحال باشد و در خوشبختی و سلامت زندگی کند. سپس تصمیم گرفتند هر روز با مدادهای جادوییشان نقاشی بکشند و دنیای خود را زیباتر کنند.
آلیس و کلارا روزها به کشیدن نقاشیهای زیبا و جادویی مشغول بودند. آنها با هر نقاشی، جادوهای جدیدی به زندگیشان میآوردند.
آلیس یک بار با مداد قرمز، یک گل بزرگ و زیبا کشید و ناگهان گل واقعی در اتاقشان ظاهر شد.
کلارا با هیجان فریاد زد: «این فوقالعاده است! ما باید بیشتر بکشیم!»
اما آلیس با احتیاط گفت: «یادت باشد، کلارا! ما باید فقط چیزهای خوب بکشیم و هرگز از این جادو برای کارهای بد استفاده نکنیم.»
یک روز، آنها در پارک مشغول نقاشی بودند که پسر کوچکی به نام لئو به آنها نزدیک شد و گفت: «چی کار میکنید؟»
آلیس با لبخند پاسخ داد: «ما مدادهای جادویی داریم و میتوانیم هر چیزی را که بکشیم، به واقعیت تبدیل کنیم!»
لئو با تعجب پرسید: «واقعاً؟ میتوانم با شما بازی کنم؟»
کلارا گفت: «اما این یک راز است. نمیتوانیم به کسی بگوییم که مدادهای ما جادویی هستند.»
لئو با ناامیدی گفت: «چرا؟ من فقط میخواهم با شما دوست شوم.»
آلیس و کلارا به هم نگاه کردند و آلیس گفت: «میتوانیم با هم بازی کنیم، اما باید قول بدهی که این راز را نگه داری.»
لئو با خوشحالی گفت: «قول میدهم!»
از آن روز به بعد، آلیس، کلارا و لئو روزهای شاد و پر از ماجراجویی را با هم گذراندند. آنها با مدادهای جادوییشان چیزهای زیبا میکشیدند و هر روز با یکدیگر به دنیای جادو و دوستی سفر میکردند.
آنها یاد گرفتند که جادو در دوستی و مهربانی واقعی نهفته است.
و اینگونه بود که آلیس، کلارا و لئو با مدادهای جادوییشان زندگی شاد و پر از ماجراجوییهای جالبی را تجربه کردند و هرگز فراموش نکردند که مهربانی و دوستی واقعی، بزرگترین جادوها هستند.