شعر نو

هیچ کسم دست یاری دراز نکرد – برومند نجفی

آنگاه که به جستجوی نام خویشتن برآمدم

تا از وحشت بی پاسخ ماندن این پرسش:

« که من کی ام؟»

قالب تهی نکنم

هیچ کسم دست یاری دراز نکرد

الا…

 

آنگاه که تمام درهای جهان به روی قلبم

فرو بسته بودند و می شدند

و من چون پرنده ای دیوانه وار

سر بر در و دیوار قفس می کوبیدم

کسی دریچه ی نگاه خویش بر من فراز نکرد

الا…

 

آنگاه که ذرات وجودم آکنده از عشق بود

و هر لحظه ام چون سطری

و هر دقیقه ام چون بندی

به کار سرودن غزلی عاشقانه می آمد

کسی قلمی بر برگ دلش نغلزاند

الا…

 

آنگاه که همه در کار بزک کردن صورتشان بودند

و آیت هایی که من از کتاب عشق بر آنان فرو می خواندم

دل هیچ کسشان را نلرزاند

الا…

 

الا تو

که گویی چون آدم ابوالبشر، نخستین بودی

که نام ها را از خداوند به عاریت گرفت

و مرا به نام فراخواندی

و من از نو زاده شدم

 

الا تو

که به اشارت انگشت مهر آیینت

راه رستگاری به من نمودی

و من رهسپار جاده شدم

 

الا تو

که شاعرانه ترین شعرها

در کلام ساده ی هر روزه ات

چون رود بی اختیار جاری بود

 

الا تو

آنگاه که رسول عشق

در هزارمین دعوت خویش، مردمان را به آیینش

هر بار که از امت پاسخی طلبید

هزار بار نه گفتند

و هزار و یکمین پاسخ تو هچنان، آری بود

 

ب.ن.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا