داستانک ” اعتراف ” نوشته ای دیگر از کیوان کیخسروپور
مرد، در حال نوشتن داستانکش بود که زن برگشت و گفت:
– بیا ببین چه برنامه ی جالبیه.
مرد در حالیکه هم چنان می نوشت، گفت:
-موضوعش چیه؟
-یه خانمیه که دکتریِ روانشناسی و مشاوره ی خانواده را داره.
مرد، عاصی سر بلند کرد و گفت:
-تو را به خدا؛ دوباره شروع نکن.
زن مهربانانه گفت:
– اگه ناراحتت کردم ببخشی. منظوری نداشتم.
مرد آرام شد. پوزش خواهانه گفت:
-موضوعش چیه؟
-موضوعش اینه که با هم حرف بزنین. نقاط قوّت و ضعف تان را با هم در میان بذارید. از خودتان انتقاد کنید.
-چه جالب!
-چرا ما نمی توانیم از این خارجی ها یاد بگیریم. تو که خودت نویسنده هستی. برای تو که این ها باید مسائلِ ابتدایی باشه.
احساس مرد، نوازش پیدا کرد. با اعتماد به نفس گفت:
-چرا نمی توانیم، می توانیم و خوبم می توانیم.
زن، عشوه گرانه گفت:
-یعنی تو این ها را بلدی؟
-خب؛ بله. من تو زندگی همیشه به خودم انتقاد داشتم. یکی از انتقادهای وارد به من، که هیچوقت نگفتمش، اینه که من خودخواه بودم. به کتاب و نوشتن و خودم را مطرح کردن، بهای بیشتری دادم تا به احساس و خانواده ام…
زن، تو حرف مرد پرید:
-چه قشنگ حرف می زنی.
مرد به هیجان آمد و پر شورتر از خودش گفت. زن با چشمانی عاشقانه به مرد می نگریست و مرد باز هم از پیدا و پنهانِ ذهنش می گفت. از اشتباه های زندگیش گفت و گفت. کف به دهان آورد. از نفس افتاد. آرام شد. گفت:
-حالا از من شناخت بهتری پیدا کردی؟
-آره؛ خیلی عالی بود. یه دنیای جدید را جلو چشمانم از خودت باز کردی.
مرد گفت:
-خوشحالم که به درک بهتری از من رسیدی. حالا تو از روح و روانت بگو تا من هم از چیزهایی که ندانستم و نفهمیدم، درک درست تری داشته باشم.
زن گفت:
-من به خوبی تو نمی توانم بیان کنم. اما… اما… می توانم بگم یکی از بزرگترین مشکلات من، نجابت و صبوری زیادمه. عیبم اینه که از یه خانواده ی اصیل آمده ام. مشکلم اینه که انسانیّت بیش از حد دارم که توانستم با بی عرضه و خود خواهی مثل تو زندگی کنم. عیبم عزت نفسمه که با چندرغاز حقوق کارمندی توِ دست و پا چلفتی و بچه ننه، زندگی…
باز هم بشقاب ها، بشقاب پرنده شدند.