از مهر هیچ نشان نمی یابی – اثری تازه از برومند نجفی
چشم مدار
چشم مدار از این مردم بی باور
ای آن که با خود از دیار عشق
قصه های جان سوز فسانه گون داری.
مخوان
مخوان حدیث تلخ و شیرین وصلت های فراق آمیز
بر گوش تن آنان که
چون پیامبرشان بشارت ها دادی و کفر ورزیدند
بر آن نامومنان
کز ایشان چه دل های خون داری!
در رگان جانشان به جوشش چون در خواهد آورد
خون سرخ عاشقی را
حکایتی که تو
از چاه بیژن و منیژه خواهی گفت؟!
تو با این دم مسیحایی خویش
بیهوده بر دل های مرده شان می دمی اینک
در شگفتم
در شگفتم
که در باغ یهودا پرورشان چون بی ستیزه خواهی خفت؟!
بر ستیغ کوه قاف
پرنده ی نزار خیال شان
هرگز و هرگز مباد که راه برد.
تو را مگر لعن و نفرین کرده اند چون سیزیف
که سنگ ها بر قله می بری و فرو می افتد؟
آه…
آه…
تو از بهشت چه توانی گفت
به آن که الاغ جانش را، همه ی عمر کاه خرد؟!
چشم فروبند
چشم فروبند ای پیامبر
بر رسالت خویش و این مردمان
که اینان سر نه در آسمان که در شکم دارند.
در این شهر بدهیبت بدترکیب
از مهر هیچ نشان نمی یابی
و دستی اگر سوی دست دگر یازیده است
و لبی اگر بر لبان دگر، بوسه ای آغازیده است
همه نیرنگ است
همه نیرنگ است
که همه ی جام ها در دل شان سم دارند.