شعر نو

آیا مرگ از تو آدم خوشبخت‌تری می‌سازد؟ – حسین شکربیگی

اما کبریت

زیر آوار بهمن از هوش رفته

و عیسای ناصری

هرچه می‌کوشد

نمی‌تواند

صلیبش را پنهان کند

از چشم مرزبان‌ها!

اما من،

با کبریت، کبریت، کبریت گفتن

گاه چراغِ خانه را روشن کرده‌ام!

اما من

گاه

کبریت، کبریت، کبریت

‌                      راهم را پیدا کرده‌ام

گل سرخ را برافروخته‌ام

 

گلوله اما

مثل همیشه

خون را راه انداخته

خون، باکس های سیگار را خیس کرده

و برف مجبور شده

لباسش را بیندازد در ماشین لباسشویی!

اما بهمن

سرپوش گذاشته روی بعضی زخم‌ها!

آیا مرگ از تو آدم خوشبخت‌تری می‌سازد؟

مرگ می‌تواند به تو

نامی زیباتر،

شغلی بهتر،

و فرزندانی سالم‌تر بدهد؟

یا مرگ فقط هسکوت (heskot) می‌کند؟!

 

سرت را بدزد از کسی!

قلبت را پنهان کن زیر خاک!

و به پیشانی‌ات یاد بده

کمتر بیفتد وسط بعلاوه‌ی دوربین تک تیراندازها!

این قدر کوه نباش

این قدر قله‌هایی که ده متر برف رویشان نشسته

گل هم که می‌شوی، کمتر سرخ!

زن که می‌شوی، کمتر نازار!

این قدر به چشم نیا!

چاقو

گردنِ بلور ببیند

دیگر دست خودش نیست.

خون تا بیاید بند بیاید

بیشترِ نقشه سرخ است!

در همین ایلام

دیوار هست

که با خونِ پاشیده بر آن

باید بایستد وسط موزه‌ی لوور

و نشان دهد

جای چاقوهایی را که خورده است!

و نشان دهد

جای گلوله‌ی خلاص را!

و نشان دهد چگونه بعد از مرگ  هنوز هم زنده است.

که خون

زیر آوار بهمن نمی‌ماند

اصلا

قلب، کبریتی‌ست که خیس نمی‌خورد!

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا