ماشین فیات ، زیر ریزش برگهای پاییزی و فضله ی گنجشکان کهنسالی اش را چرت می زد کنارش ، داخل حیاط بزرگ ، ماشین شاسی بلندی
بود . از داخل خانه صدای بگو مگویی اوج می گرفت . در باز شد . زنی با عصبانیت بیرون آمد . مردی به دنبالش می آمد . زن برگشت و با عصبانیت گفت ؛
– والله ، بالله ذله شدم . تاکی زیر این لگن مرحوم بابات رو از برگ درختها تمیزکنم . آخه انصاف بده مرد . منم آدمم . کمرم خرد شد .
– یه دو روزی صبر کن . باشه . چشم .
– گوشم از این حرفها پره
بده این ضایعاتی ها بیان اوراقش کنن . ببرن . پولم نمی خوام . یک طرف حیاط رو هم گرفته . جز زحمت ؛ حاصلش چیه ؟
– گفتم باشه . باشه . چشم .
زن با دست روی ماشین شاسی بلند کوبید :
– دوره ، دوره این هاس . سرعت ، قدرت . تکنولوژی . می فهمی ؟
مرد آشفته و عصبی ، ازحیاط گذشت و بیرون رفت . فضله ی گنجشک ها ، روی شیشه فیات ریخته بود . زن جلورفت و از عصبانیت لگدی به فیات زد .
فردا غروبش ؛ چند مرد آمدند . بامرد صاحب خانه حرف می زدند . دور فیات چرخیدند . دستی به شیشه جلویش کشیدند . جرثقیلی آوردند . سوارش کردند و رفتند .
ماشین شاسی بلند درحیاط به تنهایی خودنمایی می کرد .
یک سال بعد ، زن ومرد با ماشین شاسی بلندشان ،درحال بازگشت به خانه بودند که زن روبه مرد کرد و گفت :
– چه فیلم قشنگی بود.آن موقع تو میدانسی برای چه می خرنش ؟!
_ آره . یارو کارگردان بود . دنبال ماشین اون دوره بود که به زمان فیلمش بخوره .
_ چرا نگفتی ؟!
– اگه می گفتم ،اون موقع تو نمی ذاشتی بفروشمش ؟
زن سکوت کرد . بعد گفت :
– کلی خاطرات قدیمی را زنده کرد . دیدی چه ویراژی می رفت ؟ فکر کردم ، همه جاش زنگ زده ؟
– میدانی ، وقتی قهرمان فیلم با ماشین آقاجون از پرتگاه پایین افتاد ؛ یواشکی گریه کردم .