شعر نو
” ناجی ” – اثری از برومند نجفی
در آن تاریکی بی پایان
که گرفته بود مرا پیرامن،
در آن هوای فسرده ی جانکاه
که ره را نمی دانست چشم،
و دست که برون آوردی، چون شاخه ای خشکیده
شکسته و جدا می شد از تن،
تو بودی که مرا با روشنی نگاه خویش
به سوزنده ترین و آفتابی ترین روزهای مرداد بردی.
در آن هنگامه ی درد و رنج
که راه رفته ی عشق را
نارسیده و تلخ گزیده ز همرهم
سوی نومیدی محض پیمودم،
تو بودی که زخمگاه مرا
به شهد امید مرهم نهادی
و سوی بهشت شداد بردی.
ای نادیده ناجی من!
کز دوردست ترین دیارها چون ستاره ای
راه را به من گمگشته می دهی نشان
تو را با آدمیان امروزی چه قصه است؟!
تو ز فسانه ها آمده ای
وز فسانه ها برای من بخوان