هساره: هستی بهرامی نوجوان ۱۶ ساله از شهر کرمانشاه است. او از دوران کودکی به نوشتن داستان و تخیل دربارهی دنیای جادویی علاقهمند بوده و «سوران و مدادهای اسرار انگیز » یکی از نخستین آثار او در زمینهی داستاننویسی است. هستی با نگاهی کودکانه اما عمیق، سادگی و مهر را در قالب ماجراهایی خیالانگیز روایت میکند و دنیای درونش را با واژهها نقاشی میکند.
در یکی از روزهای شگفتانگیز تابستان، خورشید در آسمان میدرخشید و نورش مانند طلا بر روی زمین میافتاد. مرد جوانی به نام آکام زیر سایهی یکی از درختان بزرگ پارک نشسته بود و به فوتبال بازی کردن بچهها نگاه میکرد. هر بار که بچهها با شادی فریاد میزدند، یاد دوران کودکیاش میافتاد. آکام با لبخندی به یادآورندهی خاطرات شیرینش به آسمان نگاه کرد و گفت: «ای کاش میتوانستم دوباره آن روزها را تجربه کنم.»
ناگهان توپی به سمت او پرتاب شد و افکارش را، مانند قاصدکی که کودکی خردسال او را برای رسیدن به آرزوهایش فوت کرده بود، به پرواز درآورد. آکام توپ را با دو دستش گرفت و با لبخند به بچهها گفت: «بفرمایید، این مال شماست.» بچهها با خوشحالی به سمت او دویدند و آکام به یاد دوران کودکیاش حس خوبی را تجربه کرد.
در همین حین، یکی از بچهها به سمت آکام آمد و گفت: «آقا، میتوانید برای ما یک قصه بگویید؟»
آکام با لبخند گفت: «البته، اما این قصه باید راز بماند. آیا آمادهاید؟»
بچهها با چشمان درخشان و کنجکاو به او نگاه کردند و سرشان را به نشانهی تأیید تکان دادند.
آکام با یک تکسرفه و با شعر همیشگی که همهی قصهسرایان میگویند، قصهاش را آغاز کرد:
«یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود…»
روزی از روزگاران، در خانهای با حیاطی سرسبز، پسری هفتساله به نام سوران همراه خانوادهاش زندگی میکرد. سوران پسرکی با موهای مشکی و چشمان درشت و کنجکاو بود. او همیشه در حال کشف دنیای اطرافش بود و به ماجراجوییهای کوچک علاقه داشت.
یک ماه و سه روز بعد از تولد هفتسالگیاش، یکی از دندانهای نیشش افتاد. با چشمانی اشکی به سمت پدر و مادرش دوید و گفت: «مامان، بابا، دندانم افتاده!»
مادرش با لبخندی مهربان او را در آغوش گرفت و گفت: «نگران نباش عزیزم، فرشتهی مهربان برایت هدیهای میآورد.»
مادرش شعری برایش خواند:
«ای سوران مهربان
یادت باشد ای شادان
دندان تو افتاده
هدیه به راه افتاده
دندانت را آماده
زیر بالشت گذاشته
فرشته مهربان
هدیه برات میاره.»
سوران با شنیدن شعر مادر آرام و بسیار خوشحال شد. او دندانش را زیر بالشتش گذاشت و منتظر ماند که فرشتهی مهربان بیاید. اما انگار فرشته با فوت پرستارهاش چشمان سوران را به خواب نشاند.
فردا صبح سوران از خواب بیدار شد و سریع به سراغ دندانش رفت، اما دندان دیگر آنجا نبود و به جای آن، یک مداد مشکی زیر بالشتش بود. سوران ناراحت سرش را میان دو دستش گرفت و گفت: «چرا فرشته نیامد؟ چرا این مداد را به من داد؟»
سوران با صورتی ناراحت و لبولوچهای آویزان مداد را به دست گرفت و به سمت روشویی رفت، دست و رویش را شست و به سوی مادرش رفت و ماجرای کادو را برای مادر گفت. مادر سوران که همیشه باهوش و مهربان بود، برای اینکه دوباره لبخند بر روی لبهای سوران کوچک بیاورد، شعری برایش خواند:
«ای پسر مهربان، زیباروی مامان
پاشو پاشو کوچولو
بکش یک نقاشی رو
یک نقاشی زیبا
برای فرشتهها.»
سوران با لبولوچهای آویزان، بعد از خوردن صبحانه به سمت اتاقش رفت. دفتر نقاشیاش را آورد تا یک نقاشی بکشد. او با مدادش یک شاپرک زیبا کشید و با مداد رنگیهایش رنگهای زیبایی را ترکیب کرد و شاپرک را رنگ زد.
ناگهان احساس کرد کسی روی گونهاش را بوسید. سرش را که بلند کرد، با چشمان درشت مشکیاش مات و مبهوت به شاپرک نگاه میکرد.
شاپرک گفت: «سلام سوران! من همان شاپرکی هستم که تو کشیدی. مداد تو جادویی است و میتواند هر چیزی را به واقعیت تبدیل کند!»
سوران با حیرت گفت: «واقعاً؟ این فوقالعاده است!»
شاپرک با صدای ملایمی گفت: «اما باید به یک نکته توجه کنی؛ راز مداد جادویی را به هیچکس نگو. اگر این راز را حتی به یک نفر هم بگویی، جادو باطل میشود.»
سوران با چشمان درشتش گفت: «چرا؟ فقط به مادرم میگویم.»
شاپرک با لبخندی جواب داد: «اگر به کسی بگویی، ممکن است جادو از بین برود. پس قول بده که راز را نگهداری.»
سوران با تمام احساساتش گفت: «قول میدهم!»
سوران هر روز با شاپرک مهربان بازی میکرد. او با مداد جادوییش نقاشیهای زیبا میکشید و شاپرک همیشه کنار او بود.
اما یک روز، سوران تصمیم گرفت تا دوستانش را به خانهاش دعوت کند. با خود فکر کرد: «اگر آنها هم مداد جادویی را ببینند، چقدر خوب میشود!»
اما شاپرک با نگرانی گفت: «سوران، یادت باشد که راز را نباید فاش کنی. اگر دوستانت بفهمند، ممکن است جادو از بین برود.»
سوران با تردید گفت: «اما من میخواهم آنها هم خوشحال شوند.»
سرانجام سوران تصمیم گرفت که فقط به دوستانش بگوید یک مداد جادویی دارد، اما جزئیات را پنهان کند. او به دوستانش گفت: «من یک مداد جادویی دارم، میخواهید ببینید؟»
دوستانش با هیجان گفتند: «بله!»
سوران با مدادش یک نقاشی بزرگ از یک قلعهی زیبا کشید. ناگهان قلعهی واقعی در حیاط خانهاش ظاهر شد. دوستانش با چشمان درخشان به قلعه نگاه کردند و گفتند: «این شگفتانگیز است!»
اما سوران با ترس به شاپرک نگاه کرد. شاپرک با نگرانی گفت: «سوران، یادت باشد که این راز را نباید فاش کنی. اگر کسی بفهمد، جادو از بین میرود.»
سوران با نگرانی گفت: «اما من نمیخواهم دوستانم را ناراحت کنم.»
شاپرک گفت: «باید به آنها بگویی که این فقط برای توست و هیچکس دیگری نمیتواند از آن استفاده کند.»
سوران تصمیم گرفت که راز را برای خودش نگه دارد. او به آنها گفت: «این قلعه فقط برای من است و شما نمیتوانید به آن نزدیک شوید.»
دوستانش با ناامیدی گفتند: «چرا؟ ما فقط میخواهیم با تو بازی کنیم.»
سوران با دلشکستگی گفت: «من نمیخواهم جادو از بین برود. این برای من بسیار مهم است.»
دوستانش با ناامیدی به خانههایشان رفتند و سوران احساس تنهایی کرد. او فهمید که دوستی واقعی به اشتراک گذاشتن لحظات خوب و بد نیاز دارد.
آن روز، سوران به شاپرک گفت: «من اشتباه کردم. باید به دوستانم اجازه میدادم تا از جادو استفاده کنند. دوستی مهمتر از هر چیزی است.»
شاپرک با لبخندی گفت: «درست است سوران، حالا میتوانی به آنها بگویی که راز را نگه دارند و میتوانید با هم از جادو لذت ببرید.»
سوران با شجاعت به دوستانش نزدیک شد و گفت: «دوستان، من اشتباه کردم. میخواهم شما هم با من بازی کنید، اما باید قول دهید که راز را نگه دارید.»
دوستانش با هیجان گفتند: «بله، قول میدهیم!»
سوران و دوستانش تصمیم گرفتند تا با هم نقاشی بکشند و از جادو استفاده کنند. آنها با هم نقاشیهای زیبایی کشیدند و هر کدام از نقاشیهایشان به واقعیت تبدیل شد.
آنها یک باغ پر از گلهای رنگارنگ، یک درخت بزرگ با میوههای خوشمزه و حتی یک اسب زیبا کشیدند.
سوران با شادی گفت: «این بهترین روز زندگیام است! ما با هم میتوانیم هر چیزی را بسازیم!»
دوستانش با خوشحالی فریاد زدند: «بله! ما بهترین دوستان هستیم!»
از آن روز به بعد، سوران و دوستانش هر هفته با هم نقاشی میکشیدند و دنیای جادویی خود را میساختند.
سوران یاد گرفت که دوستی و اشتراکگذاری لحظات خوب، بزرگترین جادوها هستند.
او فهمید که جادو فقط مداد نیست، بلکه در قلبهای مهربان و دوستیهای واقعی نهفته است.
و اینگونه بود که سوران با مداد جادوییش و دوستانش زندگی شاد و پر از ماجراجوییهای جالبی را تجربه کردند و هرگز فراموش نکردند که دوستی واقعی، بزرگترین جادوهاست.