آخرین انار دنیا,نهیلیسم یا امید بی پایان؟
نویسنده : سارا حسینی ۱
رشد و نمو نهیلیسم در دنیایی که جنگ، آشوب، بی باوری و سرگشتگی هر دم فراینده ای، انسان را در چنگال خود فرو می شکند، امری قریب به یقین به نظر می رسد. چرا که استحکام وجودی آدمیان هرگز به یک میزان نیست و چه بسیارند کسانی که در تقابل با مغاک هولناک زندگی معاصر، دست و پا بسته تسلیم پوچی و بی معنایی می گردند. نهیلیسم نه تنها « حالت وجودی- روانی است که یک شخص می تواند تجربه کند، یک نشانه ی اجتماعی نیز هست و معمولاً در طول تاریخ، آن را نشانه ی یک بیماری اجتماعی می دانند»(اشلی وودوارد).
ادبیاتی که محصول این نوع نگرش است، ادبیاتی سراسر پوچی و بیهودگی است و بر بی معنایی زندگی انسان و شرایط آن تأکید می کند. « در این گونه آثار، نویسنده، پوچی را توصیف نمی کند بلکه آن را به گونه ای در بافت اثر می آمیزد که حاصل کار به نحوی پوچ و بی هدف می نماید و این بینش به خواننده یا تماشاگر القا می شود»(قبادی و توماج نیا).
رمان آخرین انار دنیا، اثری تحسین شده از بختیار علی، نویسنده ی کرد عراق است. رمان با گفت و گوی یعقوب صنوبر و مظفر صبحگاهی آغاز می شود. یعقوب صنوبر در عین حال که اصرار دارد وجه افتراق آدم ها را در پاک ماندن یا آلوده شدن به کثافت دنیا برای مظفر صبحگاهی شرح دهد، در وجهی متعارض، سرنوشت را درباره ی خودش و مظفر به یک اندازه بی رحم می داند، به اعتقاد او گرچه راه ها متفاوت است، نتایج حاصل شده به گونه ای شبیه به هم است. « هر دو از مرگ بازگشته ایم، کویر و سیاست مثل یکدیگرند، هر دو زمینی اند که چیزی در آن نمی روید»(بختیار علی: ص۲۷).
مظفر صبحگاهی و یعقوب صنوبر دو فرمانده ی قیامی بوده اند که بیست و یک سال قبل، منجر به اسارت مظفر می شود. او تمام بیست و یکسال گذشته را در کویری بی انتها، در حصاری از بی خبری گذرانده است. پس از آزادی از این اسارات، یعقوب صنوبر، زندگی در قصری را برایش فراهم می کند و از او می خواهد از آنجا خارج نشود. مظفر صبحگاهی، زندگی در آن قصر را نوعی اسارت می داند، گویی سرنوشت محتوم او از اسارتی به اسارت دیگر خزیدن است. یعقوب صنوبر در تمام این سال ها، خود را در جنگ و قیام غرق کرده و حالا با آزادی مظفر، احساس می کند آن نیمه ی معصوم و بکر وجود خود را یافته است. او به عنوان فرمانده ی قیام، حس قدرت و تملک و رهبری را خوب چشیده، اما بخش بنیادی و ماهیتی وجود او خالی مانده است، او میخواهد این خلأ را با وجود مظفر صبحگاهی پر کند، اما مظفر بعد از سالها بی خبری در عطش یافتن و چشیدن واقعیت می سوزد. از این روست که از اکرام کوه نشین می خواهد تا راهی برای یافتن فرزندش، سریاس صبحگاهی بیابد.
بیرون آمدن از آن قصر، نقطه ی آغاز ماجرایی است که درد دانستن و زخم عمیق واقعیت را بر جان او فرود می آورد. سریاس تبدیل به موجودی می گردد که دچار تکثر شده و سریاس و سریاس دیگری را هم وارد داستان می کند که هر یک به نوعی نماینده و سمبل بخشی از اجتماع می گردند. سریاس اول، دستفروش ساده ای است که در درگیری با ژاندارم ها کشته می شود او پیش از مرگ در پیمانی انسانی با خواهران سپید عهد می بندد که برادرشان باشد؛ پیمانی که تا آخرین دم به آن وفادار می ماند. راوی به شکل آگاهانه ای در مقابل پیش بینی مخاطب بر این که سریاس صبحگاهی و خواهران سپید عاشق هم بشنود، می ایستد و می گوید: «توی آن روزهای بی کسی بود که سریاس صبحگاهی سر راهشان سبز شد، اشتباه نکنید … بگذارید خیالتان را راحت کنم که هیچ گاه سریاس صبحگاهی و آن دخترها عاشق و معشوق نشدند. حکایت آن ها خالی از هر عشقی بود . . . »(بختیار علی: ص۷۴).
مرگ سریاس دستفروش در اوج تلاش برای سر و سامان دادن به زندگی دستفروش ها و تبدیل شدن به قهرمانی پاک ، مهر تأییدی است بر غمی که مخاطب را پله پله به دیدار پوچی و بیهودگی موج زننده ی داستان می برد.
سریاس دوم، انسانی فنا شده در گرداب جنگ و نیستی است. او در زندانی بی روزن گرفتار آمده و اسارت و آزادی برای او خالی از مفهوم شده اند. او وجودی آکنده از خشم و نفرت است که گوش دادن به نوار تک گویی های بلند او قسمت های پانزده و شانزده داستان را در بر می گیرد.
آسیب جنگ و ناملایمات آن از او انسانی ساخته که تا مرز نابودی می جنگد اما بر خلاف میلش زنده می ماند . سریاس دوم نماد آدم هایی است که طعم عاطفه ی زندگی را نچشیده اند و آنقدر در تباهی و سیاهی فرو رفته اند که همچون کفتاری بر بالین خود نشسته اند تا آخرین لحظه های بودن را نیز طی کنند. ناامیدی از هر نوع بهبود و قطع امید از رهایی، او را از خشم و عصبیتی پر کرده که حتی با مرگ نیز به آرامش نمی رسد. نگاهی تیپ شناسانه به آدم های داستان و به خصوص سریاس دوم نشان از گرفتاری بشر در دوری بی پایان از رنج و تباهی دارد.
نوارهای سریاس دوم، مظفر صبحگاهی را به سمت سریاس سوم می برد، او که در آتش جنگ روح و تنش سوخته تا آنجا که مفهوم عواطف انسانی همچون محبت و امنیت آغوش پدر را نیز نمی فهمد. وجود سریاس سوم به رغم تمام تصاویر مخدوش و سوخته از روح و تنش، اتفاقاً نقطه ی اتکای داستان است. فرستادن او به خارج از کشور برای مداوا و رفتن مظفر صبحگاهی به دنبال او حکایت از تولد امیدی قوی در دل همه ی تباهی ها و بی فرجامی ها دارد.
دختران سپید به مظفر هشدار می دهند که خواب غرق شدن او در دریا را دیده اند، اما مظفر مصرّانه راه دریا را در پیش می گیرد. او حتی اگر در دریا دچار دوری بی پایان هم شده باشد نگاه نیرومندانه اش برای رسیدن به ساحل نجات، همچون بارقه ای روشن کویر زندگی را برای همگان، برای او و مخاطبان او روشن می سازد.
مخالفت مظفر با خواهران سپید که معتقدند سریاس یکی بود و آن یکی هم اکنون مزاری مشخص دارد، نشان از آن دارد که آدم های این داستان تیپ اند نه شخصیت. به عبارتی، قهرمانان این داستان، انسانی یگانه را با ویژگی های مختص به خود معرفی نمی کنند بلکه هر کدام می توانند نماد و نماینده ی گروهی همچون خود باشند. مظفر؛ سریاس را وجود متکثری می داند که نه تنها وجود و حضور خدا می تواند آن ها را همچون وجودی یگانه معرفی کند، رنگین کمانی است که رنگ هایش از در کنار هم بودن است که تجلی می یابند.
«خواهران سپید طبق روال قبل مصر بودند که هیچ انسان دیگری را با نام سریاس صبحگاهی نمی پذیرند. آن ها اعتقاد به یگانگی انسان داشتند، درست مثل چیزهای ناب و تک. به اتاقشان می رفتم. پیش رویشان سجده می کردم و می خواستم به آنها بقبولانم که سریاس صبحگاهی نماد و تجلی یک انسان در انسان های دیگر است؛ بقبولانم که سریاس صبحگاهی تنها یک مزار نیست بلکه رنگین کمانی است که به هزار رنگ بازتاب دارد»(بختیار علی:ص۲۷۵).
مظفر صبحگاهی تصمیم می گیرد به دنبال آخرین سریاس به انگلیس برود و او را برای مداوا همراهی کند. رسیدن به چنین نقطه ای پس از عبور از گردابی از ناملایمات ، بارقه ی روشنی از امید بر ذهن مخاطب می تاباند. امیدی بی پایان که البته نویسنده نیز به شکلی هوشمندانه آن را به مخاطب واگذار می کند تا انتخاب کند که پایان داستان از امیدی ادامه دار سیراب گردد یا در چنگال نهیلیسمی بی رحم گرفتار آید. چرا که «انسان در لجن زاری از پوچی و تباهی پا به دنیا می گذارد اما این تصمیم با اوست که در این لجن زار بماند و هستی انفعالی، وارفته و رضامندانه ای را در پیش بگیرد»(سارتر)، یا خود را از این ورطه برهاند و با چنگ در انداختن بر ریسمان امید زندگی تازه ای را بنا نهد.
آخرین انار دنیا همچون ملجأ و پناهی است برای مظفر و سریاس ها. این درخت در جایی بلند و رها از اضطراب جنگ، مرگ و نیستی، یادآور این نکته است که حتی اگر دنیا در لجن زاری از بدفرجامی و نیستی گرفتار شود باز هم نقطه ای برای اتکا، آرامش و تعالی هست که البته در بلندایی است که رسیدن بدان مستلزم تحمل دشواری هاست. این امید باورمندانه می تواند بر نهیلیسم و تباهی حاصل از آن غلبه کند، اگر بشر بخواهد در پناهِ این درختِ بر بلندا نشسته، آرام و آرامش یابد.
۱ ) سارا حسینی دارای مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تربیت مدرس تهران و دبیر ادبیات فارسی از اسلام آباد غرب