داستان

خانه ای کنار مترو – داستانی متفاوت از کیوان کیخسروپور

مترو با هیاهوی بسیار از کنار خانه گذشت. مامور زنگ در را فشرد. لحظاتی بعد در باز شد. نگاه های مرد صاحبخانه و مامور اونیفورم پوش، همدیگر را به دقت کاویدند. مامور پرسید:

– منزل آقای… ؟

– بله، بله… بفرمائید. امری داشتید؟

– می توانم چند دقیقه بیام تو؟

مرد صاحبخانه دستی به موهای ژولیده اش کشید و با حالتی مردّد گفت:

– بله، البته.

در پشت سر مامور بسته شد. صاحبخانه عذر خواهی کوتاهی کرد و شتابزده به سمت کامپیوتر شخصی اش رفت و مشغول شد. نگاه مامور بر اشیای خانه چرخید. معماری مدرنِ خانه، روح مرده ای داشت. تابلوها و مجسمه های سبک نو، هوش آدم را به سمت هزارتوها فرا می خواندند. کامپیوتر و ملزوماتش، موبایل های جورواجور و دیش ماهواره ای که در قاب پنجره، مشرف بر حیاط پشتی خودنمایی می کرد . نگاه مامور بر صفحه بزرگ تلویزیون خیره شد. ماده فیل سفیدی که گویا از گله جدا مانده بود، در حال زایمان بود. آن سوتر چند شیر در انتظار لحظه ی مناسب او را می پائیدند. مامور با خود اندیشید:

– حتماً اشتباهی آمده ام! اینجا که همه چیز عادیه. صاحبخانه به سویش آمد. لبخندزنان گفت:

– ببخشید اگر تنهایتان گذاشتم.

– تمنا می کنم.

– می بینم کنجکاوانه غرق تماشا شده اید.

مامور کمی سرخ شد. دستپاچه گفت:

– بله… بله… می بخشید. تمام دستاورد های تکنولوژی را اینجا جمع کرده اید!

– تماماً که نه. امّا خوب تعدادی از آن ها اینجاست. کامپیوتر، موبایل، ماهواره… با اینها دنیا کوچک و کوچکتر می شود مثل یک دهکده.

– با این مشغولیات نباید احساس تنهایی بکنید؟

– مشغولیات که نه ضروریات. می فهمید که؛ ضروریات. این وسایل به اندازه ی نفس کشیدن ضروریِ بشر امروز هستند. امّا در مورد بقیه ی حرفتان باید بگویم هم تنهاتر هستم هم اسیرتر.

-اسیرتر؟

– بله. در افسانه های یونانی موجودی هست که هر کس به چشم هایش نگاه کند، به سنگ مبدل می شود. این رسانه های دیداری هم مثل همان موجود هستند. وقتی که مجذوبشان بشوی و گرفتار افسونشان، باید مثل سنگ روبرویشان بنشینی و بهشان خیره بشوی. اوه خدای من ببخشید پر حرفی کردم. راستی برنامه تلویزیون را نگاه کردید؟

– بله برنامه جالبی است.

– جالب؟! خدای من چه می شنوم! وحشتناک است. گزارش فاجعه است. این دوربین ها متعلق به ماهواره هایی هستند که بیست و چهار ساعته دور زمین می چرخند. با مشترک شدن و پرداخت آبونمان می توانید به تمام جهان سرک بکشید. امروز صبح به طور اتفاقی به این مورد برخورد کردم. با دیدن این تصاویر دیگر حال خودم را نفهمیدم. با تمام سایت های دفاع از حیات وحش تماس گرفتم. یعنی ایمیل زدم. همینطور با سایت کشور افریقایی، که مربوط به دفاع از نسل های رو به انقراض وحش است. می دانم چه فکر می کنید. می گویید رابطه ی وحش طبیعی است. این درست. امّا فیل سفید نژادی رو به انقراض است. یک نژاد استثنایی. در رابطه با آن میلیون ها سایت وجود دارد. اگر دوست داشته باشید، آدرس آن ها را به شما بدهم.

– راستش می دانید.

– بله می دانم. وقت ندارید. مشکل اصلی جهان معاصر. زیاد طول نمی کشد در چند دقیقه آدرس ها را برایتان می نویسم. آه خدای من؛ چه می گویم. نوشتن دیگر یک امر فناتیک است‌. باید به موزه سپرد این واژه ها را.

– راستش من برای این آمده ام که…

صاحبخانه ناگهان از شادی فریاد کشید. مامور یکه خورد. صاحبخانه مشتاقانه به صفحه تلویزیون خیره شد.

– نگاه کنید… یه هو… اون نقطه را روی جاده می بینید. باید ماموران محیط زیست افریقا باشند. بگذارید زوم کنم. بله درست است. برای نجات جان ماده فیل و نوزادش می روند. خدای من ما اینور دنیا. آن ها آنور دنیا. دیدید… دیدید. یک دقیقه بیشتر طول نکشید.

ناگهان صاحب خانه خشکش زد. با کف دست بر پیشانیش کوفت و نالید.

– آه خدای من نه… آن ها دارند راه را اشتباهی می روند.

به سرعت به سمت کامپیوتر رفت. لحظاتی بعد از دستگاه پرینتر کاغذی بیرون کشید. به کاغذ و تلویزیون به تناوب خیره شد. به سمت مامور آمد و گفت:

– نگاه کنید. این نقشه ی راه های کشور افریقایی است. از اینترنت گرفتم. می بینید درست حدس زدم. جاده را اشتباهی می روند. متأسفانه داره وقت از دست می رود. به سمت میز رفت. موبایل را برداشت. با شتاب شماره گرفت. ماموران افریقایی بر صفحه خودنمایی می کردند. یکی از آن ها موبایلش را بیرون آورد. به انگلیسی صحبت کردند. ماشین ایستاد. دور زد. در مسیر جدیدی به راه افتاد. صاحبخانه نفس عمیقی کشید. خدا را شکر که متوجه شدند. می بینید که تکنولوژی یعنی معجزه.

بی توجه برای خودش چای ریخت. ادامه داد:

– تا حالا با این وسایل، هزاران کمک انجام داده‌ام. یک سری با شناساییِ یک طوفان دریایی و سرعت و مسیر آن، اهالی یک شهر ساحلی را به موقع خبر کردم و جان هزاران تن را نجات دادم. یک سری هم، جان یک کوهنورد زخمی را و همچنین…

صاحبخانه ساکت شد. انگار چیزی به یادش آمده باشد. لبخند پوزش خواهانه ای زد و گفت:

– آه ببخشید؛ پاک فراموشم شد. انگار شما با من کاری داشتید؟ راستی… مامور چه ارگانی هستید؟

مامور که دیگر بی حوصله و کلافه به نظر می رسید، گفت:

– مامور آتش نشانی.

– عجب؟! بله، حتماً. درست می گوئید. ولی مثل اینکه اونیفورم تان عوض شده؟

– بله؛ چهار پنج سالی هست.

– چهار پنج سال؟! بله، حتماً. درست می گوئید. عجب! با این کارها که من دارم خیلی کم بیرون می آیم. راستی با من کاری داشتید؟

– آه، بله. فکر می کنم کسی قصد شوخی داشته. به قسمت امداد زنگ زده اند. از منزل شما زنگ زده اند. تقاضای کمک کرده اند.

 مترو با هیاهوی بسیارش عبور کرد و دیواری شد مانع از شنیدن صدای آنان. شیشه های پنجره ها و فنجان روی میز می لرزیدند. چشمان صاحبخانه خشکید. لیوان چای در دستانش شروع به لرزیدن کرد و به زمین افتاد. به سمت پلکان دوید. مامور به دنبالش بالا رفت. طبقه ی دوم ناخودآگاه مغشوشی بود که تمام اشیاء قدیمی را در خود تلنبار کرده بود. در انتهای راهرو در تاریک و روشنِ زیر شیروانی مامور به داخل اتاق پیچید. نور از پنجره بر تختخوابی می پاشید که صاحبخانه در کنارش زانو زده بود و می گریست. بر تختخواب پیرزنی دراز کشیده بود که با یک دست گوشی تلفن را در خود می فشرد و چشمان آبیِ سردش به سوی پنجره خشکیده بود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا